جایی برای پیرمردها نیست...


صبح ها ساعت پنج و رب که از خانه می زنم بیرون، بجز رفته گرهایی که کوی و برزن را جاروو میکنند و بجز کارگران کارگاه های تولیدی حاشیه تهران که لابد باید کلله ی سحر سره کار باشند، هیچ بنی بشری را از حد فاصل منزل تا پای سرویس نمی بینم. این یعنی بطور نرمال، کارمند جماعت ساعت شش به بعد از خانه به سمت محل کارش حرکت می کند. با این تفاسیر دیدن ِ چهار پنج پیرمرد ِ حدودن هفتاد سال به بالای کت و شلواری و کلاه لگنی به سر، در یکی از ایستگاه های اتوبوس که همه کیف و ظرف غذا بدست انگار منتظر سرویسشان هستند و تا رسیدن سرویس با هم بگو بخنده کرده و از ورزش گرفته تا سیاست، راجع به همه چی نظر می دهند، برای منی که هر روز از کنارشان رد می شوم و در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای چند ثانیه هم که شده این صحنه را می بینم، تا حدود زیادی عجیب و غیر قابل توجیه می آید که اولن اینها چرا و با چه انگیزه ای این موقع صبح و در دوران بازنشستگی دنبال کار می روند و ثانین اینکه این کدام اداره یا نهاد دولتی یا غیر دولتی است که به یک عده پیرپاتال اینقدر نیاز دارد که مجبورشان می کند آن وقت صبح سره کار باشند؟!

اما جدیدن یک حدس دیگر به ذهنم خطور کرده و آن اینکه این پیرمردها اصلن زنده نیستند و سالها پیش در انفووان جوانی و در حالی که هر کدام کلی آرزوهای جورواجور داشتند، یک روز که سوار بر همین سرویس به سمت محل کارشان می رفتند با یک کامیون تصادف کرده و همه شان در دم از بین میروند و تمام امیدها و آرزوهایشان را در این دنیا جا می گذارند. و حالا ارواح بازیگوش و سالخورده شان در قالب همین پیرمردهای بزگ دوزک کرده، هر روز و در خلسه ی بعد از سپیده دم بدنبال آرزوهای بربادرفته شان به این دنیا می آیند و در همان ایستگاه اتوبوس جمع می شوند و بعد از کلی بگو بخند و خوش و بش، با طلوع خورشید، دوباره بخار شده و تالاپی فرو میرند داخل قبرهایشان...

رمز: مثل قبل

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام.

حرفی نیست...

امشب شب آرزوهاست، امشب دعای فرج رو بخونید. برای خودتون و آرزوهاتون و آرامش دلهاتون دعا کنید. برای منم دعا بفرمایید لطفن ...