گیتار (سه اپیزودی)

اپیزود اول:

داشتن یک اتاق شخصی برای من حداقل حُسنی که داشت این بوود که وقتی از مهمونی خوشم نمی اومد، میرفتم داخل اتاقم درب رو قفل می کردم و تا لحظه ی خروج مهمون از خونه، از اتاقم خارج نمی شدم. البته این کار یه جورایی بی ادبی هم محسوب میشد و خونواده موضع منفی راجع بهش داشتن اما کم کم به این قضیه عادت کرده بودن. آخه خونه ی ما یه خونه ی پر رفت و آمد بوود و من واقعن هیچ گفتمان مشترکی با خیلی از این مهمونا نداشتم. اوون روز یکی از این فامیلای به شدت گره گوریه مامان، با بچه هاش اومده بوود خونه ی ما و منم که اصلن حوصله ی زن جماعت رو نداشتم، سریع رفتم داخل اتاقم و در رو بستم و مشغول وبگردی شدم. هرچند گهگاه پچ پچ ها و حرف های خاله زنکی مامان و مهمونش باعث می شد گوشام رو تیز کنم ببینم چی میگن اما صدای  زر زر ِبچه ی مهمونمون و صدای شیطنت های اوون یکی بچه اش چنان دافعه ای توو آدم ایجاد می کرد که فقط آرزو میکرد اینا زودتر کاسه کوزه شون رو جمع کنن و برن رد کارشون. همین حین یک صدای آشنا به گوشم رسید. خدای من...صدای گیتارم بود که انگار دست یک آدم ناشی روی سیماش در حال حرکت بوود. از جا پریدم. گیتار رو بخاطر اینکه فضای اتاقم به اندازه ی کافی پر بود از وسائل جوورواجور، در اتاق مجاور گذاشته بودم. حدس می زدم چی شده. اما دوست نداشتم از اتاق خارج شم. همین حین مجددا صدای گیتار اومد. دیگه نتونستم طاقت بیارم. از اتاق اومدم بیرون و یه سلام خیلی سرد به مهمون کردم که بچه اش رو گرفته بوود زیر سینه و تا منو دید سریع خودشو جم و جوور کرد. رفتم به اتاق بغلی دیدم، یه دختر بچه زشت بد ترکیب با کلله ای گنده و پیشونی برآمده که خنگی و کودنی از سر رو رووش میبارید داره با گیتارم ور می ره. از شدت خشم و غضب نمی دونستم چیکار کنم. دخترک همین که متوجه حضور من شد، سریع دستش رو از گیتار عقب کشید. رفتم گیتارم رو برداشتم و زل زدم به دخترک. با عصبانیت شدید. به شرافتم قسم که اگه مادرش نبود و حرمت مهمون نبود، گوشاش رو میخ میکردم به دیوار. دخترک هم عینهو آدم ندیده ها به من زل زده بوود. مادرش که حدس زده بوود چه اتفاقی افتاده، از داخل پذیرایی دخترک رو با یه اسمی که یادم نیست چی بودد صدا کرد که بیا عمو رو اذیت نکن. دخترک اما همچنان توو چشای من خیره شده بوود. من چشمام رو به حالت اخم باریک کردم، خم شدم و صورتم رو نزدیک دخترک بردم و یهو گفتم "پخخخخخ..." دخترک یک متر از جاش پرید و در رفت. کیف کردم. دلم خنک شد. گیتار عزیزم رو برداشتم و به اتاقم بردم. کوکش کردم و آکورد "می مینور" گرفتم. و زدم...


اپیزود دوم:

اوون سالها سالهای سیاه و تلخی بوود برای من. خاطره ی نداریها و بدبختی هاش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. پدرم ما رو مجبور کرد به تهران بریم. میگفت تهران کار خیلی زیاده. پوول فراوونه. اگه کارکن باشی، یه ساله خودتو می بندی. این شد که من و مامان و داداش کوچیکم رو که تازه یه سالش تموم شده بوود سر سیاه زمستونی کشوند تهران و تا چشم وا کردیم دیدیم مستاجریم توو یه خونه ی 30 متری که نه نور درست و حسابی داشت و نه حیاط و نه هیچی. دوتا اتاق تنگ و تاریک رطوبتی که با یه درب سه هاله از هم جدا میشد. پسرای صابخونه هم که هروقت از پله ها بالا پایین میرفتن، از شیشه ی بالای در، یه نگاهی به اتاق ما می انداختن و من قشنگ یادمه که مامان خیلی از این قضیه در عذاب بوود. بابام هر روز در به در دنبال کار میگشت اما هیچ شغل بدرد بخوری پیدا نکرد. آخرش مجبور شده بوود بره سر ساختمون کار کنه تا حداقل اوون یک سالی که قرار بوود تهران باشیم رو گشنه نمونیم. شرایط خیلی سخت بوود و ما هم واقعن غریب بودیم توو این شهر بی در و پیکر... من همش حوصلم سر میرفت و پاپیچ مامان میشدم که مارو ببره بیرون بگردونه. یه روز صبح که از خواب بیدار شدیم مامان گفت میخوایم بریم مهمونی. یه جای خووب. خونه ی یکی از فامیلاش که من درست نفهمیدم کی بوود و چه نسبتی با مامان داشت اما برای یه دختر 6 ساله این چیزا خیلی مهم نبود. مهم این بوود که ما داشتیم میرفتیم مهمونی و این یعنی نهایت خوشبختی. این بوود که وقتی وارد خونه ی فامیلمون شدیم، انگار از جهنم وارد بهشت شده باشیم. صاحبخونه انصافن گرم گرفت. یه آپارتمان بزرگ و مبله، تازه به من فهموند که تهران خونه های خووبی هم داره. اصلن من یهو از تهران خوشم اومد. و آرزو کردم یه روزی یه خونه ای مثله اینا داشته باشم. صاحبخونه با گشاده روویی و دست و دلوازی از ما پذیرایی می کرد و شیطنت ها و کنجکاوی های من رو به حساب کودکیم می گذاشت. من که محیط جدید برام به شدت جذاب بوود، همه چیزتوجهم رو جلب میکرد، از شوفاژ گرفته تا دکوری و تلویزیون و غیره... کم کم یخم وا شد و سعی کردم فضاهای جدید رو کشف کنم. وارد یه اتاق دیگه شدم. مامان صدام کرد اما من توجهی نکردم. صاحبخونه ام که میگفت صداش نکن بذار بچه راحت باشه و این جسارت منو زیاد می کرد. چشمم افتاد به یه وسیله ی عجیب و غریب. نزدیک شدم. من اینو یا شایدم مشابه اینو یه بار توو یه عکس توو خونه ی دائیم اینا دیده بودم. اصلن نمی دونستم اسمش چیه اما دوست داشتم لمسش کنم. دل به دریا زدم و دستی به روش کشیدم. صداش دراوومد. دیلیلینگ. خیلی خوشم اومد. حس کردم مامان صدام میکنه اما محو این وسیله بودم. دوباره دستم رو کشیدم رووش. خیلی کیف میداد. یهو دیدم انگار کسی وارد اتاق شد. برگشتم دیدم یه پسره بزرگ و اخمو. جوری بهم نگاه کرد که خشکم زده بوود. معلوم بوود که خیلی عصبانی هست و منم حسابی ترسیده بودم. احساس می کردم هر لحظه ممکنه بخوابونه زیر گوشم. صدای مامان رو میشنیدم که صدام میکرد اما نمیتونستم پاهام رو تکون بدم. یهو  پسره با یه صدایی منو ترسوند و منم سریع فرار کردم و در رفتم...


اپیزود سوم:

توو صنف ما، هرچی پیرتر باشی و دست خورده تر، ارزشت بیشتره. اصلن کار کردن با ما یه جورایی ارزشمون رو بالا میبره. من توو همه ی این سالهایی که توو دست آدمای مختلف چرخیدم، هیچکدومشون باهام بد تا نکردن. هم خووب مراقبم بودن و هم توو کارشون ناشی نبودن. منم توو کار کم نمی گذاشتم و سعی میکردم هرچی توو چنته داشتم روو کنم. اما مسیر زندگیم از یه زمان تغییر کرد. یه روز که گوشه ی اتاق نشسته بودم و داشتم استراحت میکردم، حس کردم یه نفر غیر از این صاحب آخرم داره نزدیکم میشه. چشامو وا کردم دیدم یه دختر بچه هست. همینجور نزدیکم میشد. ازش خوشم اومد و صداش کردم که بیاد جلو. اونم اوومد. بعد آرووم دستش رو کشید روی سیمام. من اوون لحظه قشنگ ترین و معصومانه ترین صدای عمرم رو در آوردم. با التماس ازش خواستم دوباره نوازشم کنه. اونم قبول کرد. باز هم یه صدای بی نظیر در تاریخ موسیقی. یهو دیدم صاحبم وارد اتاق شده بوود. فک کنم هم از دست من عصبی بوود و هم از دست دخترک. و بعد دخترک رو که تازه داشتم باهاش دوست میشدم از اتاق بیرون کرد. من قلبم شکست. بدجوری شکست و دلم به حال دخترک سوخت. صاحبم منو برداشت و بغل کرد و برد به اتاقش. بغض گلوم رو گرفته بوود. منو نشوند رو پاش. کوکم کرد. می خواستم بفهمه که باهاش قهرم اما نفهمید. آکورد گرفت. "می مینور" . بعد با چهار انگشت دست راست کشید روو سیمام. و من یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه. این صاحب آخرم خیلی پسره با استعدادیه. بعد از اوون قضیه پیه منو گرفت و تبدیل شد به یه نوازنده ی حرفه ای. با هم کلی کنسرت برگزار کردیم و جایزه هم بردیم. اما بین خودمون بمونه. من بعد از اوون جریان، هیچ وقت دیگه براش نخوندم... فقط گریه کردم...

ایرانیت یا ایرانی ات

اپیزود اول:

این چند روزی که نبودم هیچ اتفاق غیر منتطره ای برایم رخ نداده بوود و هیچ پالسی بر روی خط صاف زندگی ام نیافتاده است. حالا چرا با این روند خطی، یکهو چند شب پشت سر هم از فضای مجازی فاصله میگیرم، خودم هم علتش را درست نمی دانم اما احتمالن یک ربطی به آن حکایتِ ک.ون ِگشاد و آب هندوانه باید داشته باشد (حکایتش را که شنیده اید....نشنیده اید؟؟). خلاصه که این از این. اما راستش را بخواهید باید اعتراف کنم هر وقت که اینگونه بعد از چند شب بر میگردم، هوس میکنم یک پست به شدت روشنفکرانه بنویسم. یکی از این پستاها که خواننده با خواندنش شدیدن به فکر فرو می رود و بعد از آن دوست دارد از فرط غم و اندوه و ناامیدی خودش را جرواجر کند. چندتا موضوع هم مدنظرم بوود. خواستم از فلان مجری بنویسم که در سی و خورده ای سالگی، در تنهایی و تجرد قلبش میگیرد و به زمین میافتد و کسی هم بالا سرش نبود که یک دکتری اورژانسی چیزی خبر کند. خواستم زندگی تنهای این آدم را پیراهن عثمان کنم و بگویم آهای ایها الناس حواستان هست که ما در میان این همه آدم چقدر تنها شده ایم؟ اما دیدم خودم هم یکی از این تنهاها هستم که هیچ، اتفاقن از وضعیت فعلیم به شدت راضی می باشم و اگر کسی بخواهد خلوت مرا به هم بزند دوست دارم یکی بزنم زیر چانه اش که برود با برف سال آینده (اگر زبانم لال خشکسالی نباشد) برگردد...بعد گفتم اصلن بی خیالش... الان موضوع داغ این یارویی هست که ماه رمضانی شب تا سحر را دعا می کرد و بعد یک چیز دیگر را. خواستم زندگی اینگونه آدمها را دستاویز قرار دهم که ای دینفروشان ای ریاکاران ای فلان ای بهمان. اما این هیولای نفس و شهوت وامانده وختی آدم را یقه کند نمی شود به این راحتی ها از دستش خلاص شد و بنده حداقل از خودم مطمئن نیستم که با دیدن اینجور آب ها شنا کردنم نگیرد. خواستم از این دوتا پسرخاله ی خرس گنده مان بنویسم که صبح داشتند توی خانه فوتبال بازی کرده و سقف را روی سرمان خراب (هوار) میکردند. خواستم بلانسبت از این نسل مزخرف دهه هفتادی ها بنویسم. اما بین خودمان بماند بعضی وقتها پا بدهد من هم در خانه توپ دم دستم باشد فوتبال بازی میکنم...خلاصه که هر چه گفتیم و هرچه خواستیم بگوییم، دیدیم یک همچون نقدی به خودمان هم وارد هست. لذا بی خیال پست روشنفکرانه شدیم و پستمان اینی شد که میبینید...نتیجه ی اخلاقی این اپیزود شاید این باشد که اول درون خودمان را آباد کنیم و بعد بیرون را. شاید هم این که آدم دلیلی ندارد تنهایی و مجردی در خانه زندگی کند. و شاید هم اینکه همیشه قبل از اینکه بخواهید مخ زنی کنید، شب قبلش را تا اذان صبح در تلویزیون دعا بخوانید و مناجات کنید تا زود تر جواب بگیرید... بگذریم ... حالا ما که روشنفکر خوبی نشدیم اما به شما توصیه می کنم، بجای اینکه ادای روشنفکرها را در بیاورید، یا پست های روشنفکر مابانه بنویسید، بروید فوتبال بازی کردن در اتاق را تست کنید. به جان خودم خیلی حال میدهد. مطمئنم پشیمان نخواهید شد.


اپیزود دوم:

زمانی که دانشجو بودیم(لیسانس منظورم هست) یکی از تفاخرها و کل کل های جاهلانه ی رایج بین دانشجوها، بحث بر سر میزان سواد و اعتبار مدرک اساتید بوود. یعنی ملت حاضر بودند درس را ولو ناپلئونی اما با فلان استادی پاس کنند که از آمریکا مدرک دارد. یا پروژه را با استادی اخذ کنند که در فلان ژورنال، عضو هیات تحریریه هست. یا با آنی مقاله بدهند که در انگلستان سابقه ی تدریس دارد. یا با استادی لینک شوند که صاحب فلان شرکت است. و بعد بیایند در بوفه دانشگاه بنشینند و خودشان را پَهَن کنند و هی از استاد خودشان تعریف و تمجید کنند. من آن زمان که این اساتید را که این همه مرید حلقه به گوش داشتند میدیدم، همواره یک علامت سوال بزرگ در ذهنم نقش می بست و آن اینکه اگر فلانی از آل کانزاس دکتری دارد و آن یکی در برکلی شاگرد اول بووده و آن دیگری نصف میشیگان تِک برایش تا کمر خم می شوند و آن دو دیگر در آکسفورد و کمبریج می چرخد و بقیه در آخن و اوترخت و برلین و توکیو و تورنتو و بریتیش کلمبیا و ... اگر اینهمه ما دانشمند و نخبه داریم، پس چرا در این مملکت هنوز ما پراید زپرتی را هم نمی توانیم خودمان بسازیم. چرا تولیدات ما تومانی سننار با نمونه های خارجی اش تفاوت دارد. چرا مشکل ترافیک در تهران  باعث می شود که به ملت، همیشه و هرلحظه حس ِ دایی و خاله بودن دست بدهد، چرا ما به عنوان تولید کننده اصلی نفت دنیا هنوز بنزین ِ ننه بابا دار بلد نیستیم تولید کنیم، چرا غول تورم تا چرخ های عقبش را هم به مردم فرو کرده است، چرا بیماری های قلبی روز به روز بیشتر می شود، چرا اعصاب ها داغان است، چرا اقتصاد به سمت پرتگاه می رود. در این کشور که اساتیدش همه در دنیا یک پُخی (و در مواردی یک گهی) بوده اند، در این کشور که مسئولین و سیآس.ت گذارانش از بین همین اساتید هستد، کشوری که نیروی کارش همین دانشجوهای امثال من و شما هستند، کشوری که اینهمه منابع دارد، پس چرا همیشه باید هشتش گروی نُه اش باشد؟!...بعدها که بزرگتر و کمی (خیلی کم) عاقل تر  شدم، در این زمینه لختی تفکر و مطالعه کردم و به نتایج عجیبی رسیدم. اینکه چطور به این نتایج رسیدم و علت و دلیل و برهانش از کجا امده است، شاید از حوصله این نوشته خارج باشد اما همین قدر بگویم که به نظر من، من و شما درست همان لحظه هایی که فکر می کنیم داریم در آزمایشگاه یا محل کار یا پشت کامپیوتر شخصیمان در این مملکت کار علمی انجام می دهیم، اتفاقن درست در همان لحظه داریم تیشه به ریشه علم می زنیم. ما هروقت احساس کردیم رتبه ی علمی مان در جهان بهتر شده، مطمئن باشید یعنی یک میخ به تابوت علم بیشتر فرو کردیم. هر تکنولوژی که ما فکر میکنیم موجبات سرفرازی و ممتاز شدن ِ موقعیت جهانی ما هست، اتفاقن همان باعث عقب افتادگی و بیچارگی مان هست. هر علمی که ما مقدس می شماریم، اتفاقن عین نجاست است. نتایج دیگری هم گرفتم که برای جلوگیری از اطاله ی مطلب، نمی گویم فعلن.


اپیزود سوم:

الان که دارم اینها را می نویسم، اینجا در تهران هوا به شدت سرد بوده و  دیشب یک چیزهای خیلی ریزی هم از آسمان می بارید. این چیزها البته نه به باران می خورد و نه به برف شباهت داشت. نمی دانم به این چیزی که از آسمان می بارید واقعن چه می توان گفت شاید مثلن "آب ِ فلان جای ِلیلی" تعبیر شاعرانه ای باشد. اما مهمتر از این مسائل، صدای پیچیدن باد بین ایرانیت های همسایه هست که برایم شدیدن آزار دهنده شده و خواب ظهر را از سرم پرانده است. این ایرانیت ها دقیقن از 22 سال پیش که ما به این خانه نقل مکان کردیم تا همین روزهایی که قرار است آخرین روزهای زندگی مان در اینجا باشد، همیشه لق و تق بوده و صدایش در مواقع باد و بوران اعصاب خورد کن می شود. به صاحبش بارها تذکر دادیم و ایشان هم همیشه از ظرفیت بالای تخ.مش برای حواله کردن این تذکرهای ما استفاده کرده است. اما یک لحظه به ذهنم رسید که چرا ما هیچ وقت در این بیست و خورده ای سال خودمان برای درست کردن ایرانیت ها پیش قدم نشدیم. شاید این صدای ایرانیت ها هیچوقت آنجور که باید و شاید به گوشمان نرسیده بوود که خودمان به فکر اصلاحش باشیم...اوخ. این آخر چقدر مودبانه شد. اما حالا که چانه ام گرم شده، بگذارید برایتان بگویم که آسانسور خانه ی جدید هنوز راه اندازی نشده و لاجرم ما همچنان لای خاک و خل های خانه ی قدیمی میغلتیم و صدای ایرانیت ها را تحمل می کنیم. آهان. راستی امشب هم احتمالن میروم خدمت دایی. جایتان خالی احتمالن خوش خواهد گذشت. بساط لهو و لعب هم گویا فراهم است (ماه واره). آخیش همه حرفهایم را گفتم. خوب ممنون از محبت هایتان همه تان را دوست دارم ببوسم و شام ببرم بیرون اما این جبر جغرافیایی دست و بالمان را بسته. انشاله سر فرصت.... باقی بقایتان. جانم فیلانتان.

دو لبه ی قیچی و دارایی های محمدرضا شاه

اپیزود اول: دارایی

امروز به این فکر میکردم که من چقدر مال و منال دارم؟؟؟؟!!!! مال و منال یعنی هر آن چیزی که بتوان تبدیل به پولش کرد. حساب و کتاب کردم و زبان روزه ای سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم. خُب. یک واحد آپارتمان نقلی به ارزش تقریبی صد میلیون تومان. یک ماشین 141 مدل 87 به قیمت شش و خورده ای میلیون. یک کامپیوتر پنتیوم فور قدیمی متعلق به زمان پارینه سنگی به ارزش حدود 200 هزار تومان. دو خط موبایل سرجمع بخواهی حساب کنی 500هزار تومان. چند دست پیراهن و شلوار و کفش و کت و کروات و کاپشن و بارانی که همه را استفاده کردم و بدین سبب بعید است کسی پیدا شود که بیش از 100 چووق برای مجموعش مایه تیله بپردازد. یک کتاب خانه با چند ده جلد کتاب گوناگون از فلسفه و کاپیتالیسم گرفته تا مقاومت مصالح و دینامیک و مهندسی سطح و ... و سه جلد کتاب تالیفی خودم و چند مقاله ی چاپ شده در اینور و آنور و این نشریه و آن ژورنال بین المللی که پول ِدندانگیری برای اینها نمی دهند چون اصولا اینها ارزش معنوی دارند و به حساب مادیات نمی آیند....همین.....اصلن همه اینها را همه بخواهی دست بالا بگیری گمانم کل دارایی های من حدود صد و ده میلیون باشد.... صد و ده میلیون تومان ممکن است برای یک آدم جویای کار یا یک دانشجو رقم جالب توجهی باشد و از آن طرف ممکن است برای یک بچه پول دار شمال شهری برابر با نیمی از قیمت ماشینش باشد....بلافاصله این سوال برایم مطرح میشود که هووی یاروو تو چقدر بهره از این دارایی هایت میبری؟ چقدر لذتش را میبری؟.... پاسخ روشن است و دردناک. هیچ. آن خانه که در رهن یک زوج جوان است دارند برای خودشان صفا میکنند و بخشی از زندگی و خاطرات مشترکشان را در آن رقم می زنند. ماشین هم که کنار خیابان خاک می خورد. کتاب ها را هم که خوانده ام. موبایل ها را هم که خامووش میکنم بقیه دارایی ها هم در گیرو دار ِبی حوصلیگی هایم ول معطلند .....یعنی نتیجه ی تمام سگ دوهای آدمی و صبح خروس خان از خانه بیرون رفتن و شب ِ شغال خان برگشتن می شود حال و حولی برای دیگران...یاد "کن بلانچارد" و "استیو گاتری" افتادم ... بماند ... بی خیال.


اپیزود دوم: دو لبه قیچی

شاید خیلی بی منطق و بی دلیل اما گاهی بر میگردم و پست های قبلی را بازخوانی و غلط گیری میکنم. یکی از پست ها کامنتی داشت از دوستی که آن زمان گاه ِ اولینی بوود که به ما سر میزد و اکنون از جمله کسانی است که مدام به اینجا می آید و من را شرمنده  میکند. نوشته بوود "فلانی چقدر خووب طنز مینویسی خوشم آمد معلوم ِکه کار بلدی و از این حرفا..." پست را خواندم و دیدم انصافن دلی بوود و شاد و شور و نشاط زندگی در آن جاری و ساری. اما همان قلم امروز به زحمت بر صفحه ی کاغذ خودش را میکشد...روز نوشت ها و طنز ها و خاطرات خاک گرفته و بازی ها، به مرور جایشان را دادند به انبوهی از قصارنوشت ها و بدمستی ها و تعداد متنابهی عکس و به تبع آن مکث .....


اپیزود سوم: محمدرضا پهلوی
نقل است که تا روزهای آخر حکومت پهلوی، درباریان و مقربین، اطلاعات غلط به شاه می دادند که مملکت گل و بلبل است و همه چیز خووب پیش میرود. فقط تعداد محدودی یاغی شورش کرده اند که باید در نطفه خفه شان کرد. می گویند یک روز محمد رضا شاه در آن روزهای آخر، با هلی کوپتر بر فراز آسمان شهر پرواز میکند و با چشمان خودش انبوه جمعیت میلیونی مردم را میبیند و حسابی حساب ِکار دستش می آید. بلافاصله تصمیم به جلای وطن میگیرد و برای همیشه از ایران می رود. از محمد رضا با همه بی عرضه گی و با همه ی زن باره گی و با همه ی تحت تاثیر دیگران بودنش، همین یک نکته را اگر یاد بگیریم کافی است. اگر دیدید جایی زیادی هستید، اگر دیدید حضورتان ضربه می زند و ویران میکند، اگر دیدید از شما استقبال نمی شود، بجای اینکه بمانید و مقاومت کنید و شبیه صدام و قذافی زیر مشت و لگدهای حقیقی و مجازی دیگران له شوید، ...تصمیم بگیرید، کت و شلوارتان را بپوشید، کروات بزنید، خیلی شیک و با کلاس چمدانهایتان را ببنید و درست مثله محمدرضا، دست ِ فرحتان را بگیرید، راهتان را بکشید و بروید.... و هجرت کنید.... همانا هجرت، همان اصل مغفول مانده ی ایدئولوژیک ِماست.....