نزدیک بین، دوربین، آستیگمات

اپیزود اول

خیلی وقته که به خودم قول دادم راجع به یه سری از مسائل وارد بحث و مناظره نشم...اما بعضی مواقع وختی یه سری از حرفا پیش میاد، وقوع چنین بحث هایی اجتناب ناپذیره و فرمون ِ زبون از دست آدم خارج میشه...پریروز سر یکی از همین موضوعاتِ الکی، با بابام بحثم شد. هر کدوم مواضع خودمونو داشتیم و کوتاه نمیومدیم. قضیه که بالا گرفت، یهو بابام خیلی راحت برگشت گفت "اصلن تو لائیکی، لائیک شاخ داره یا دُم؟"... دیگه بحثو ادامه ندادم و تمومش کردم. البته اونجوری نبود که بخوام خیلی از دست بابا ناراحت بشم چون میدونستم حرصش گرفته از قانع نشدن ِ من و از اونجایی که در مقابل استدلالهای من  منطقش جوابگو نبوده، لاجرم خواسته اینجوری حرصشو خالی کنه...اما تصور اینکه با همه اعتقاداتی که به خدا و پیغمبرش دارم و واجباتی که دست و پا شکسته بجا میارم، صرفا بخاطر اینکه از یه نفر ِ خاصی خوشم نمیاد و بهش انتقاد دارم، یه همچین انگی رو بهم بچسبونن، همچین بگی نگی یه نموره گزنده بوود.


اپیزود دوم

از طرف اداره، پنج نفر رو به عنوان محقق معرفی کردن که یکیش هم منم. محقق بنا بر تعریف سازمانی، یعنی کسی که بخاطر ماهیت تحقیقاتی ِ شغلش، باید یه سری مزایا و امتیازات ویژه بهش تعلق بگیره...و خب در این راستا، با توجه به سوابق تحقیقاتی شامل کتاب تالیفی، مقاله، مدیریت پروژه و....یه سری داوری انجام میگیره و امتیاز های هر نفر جداگانه محاسبه شده و رتبه بندی انجام میشه... اوون نفری که داوری میکرد یه خانومی بوود حدودای 40 سال یا شاید یکی دو سال کمتر. زن ِ بدی نبود اما فوق العاده جیغ جیغو و رُک بوود و البته کمی بداخلاق. هرکی برای داوری میرفت توو، یه داد و بیدادی راه مینداخت که چه میدونم مدارکتون ناقصه و مگه من بیکارم 100 دفعه داوری کنم مدرک جمع کنم و از این حرفا. احتمالا یه کم میخواست خودش و کارش رو مهم جلوه بده. نوبت من شد. من به لحاظ سنی از همه بچه ها کوچیکترم و سابقه ی کاریم هم از همه کمتره. وارد اتاق شدم. هر لحظه منتظر بوودم یه گیری بده. نشستم روبروش. نگاهم کرد. نگاهمون به هم گره خورد. گفت متولد چه سالی هستی؟ گفتم 62/1/1 . گفت چن سال سابقه ی کار داری، گفتم سه سال.یهو بی مقدمه دراومد گفت: "آقا شما چقد به دل میشینید"!!!!...کُپ کردم. اصلن انتظار یه همچین حرفیو نداشتم. اونم از کی. کجا. اصلن نمیدونستم چی بگم جوابشو. یه کمی هم خندم گرفته بوود. خودمو جمو جو کردم گفتم نه خواهشم میکنم خانوم تبریزی شما لطف دارین.... مصاحبه به خیر و خوشی  و بدون حرف و حدیثی انجام شد. همونجا و درست در همون لحظه یاد این پستم افتادم.


اپیزود سوم

 واقعا تصویری که از یک آدم در بین اطرافیان منعکس میشه چقد میتونه متفاوت باشه...انگاری یه آدم از پشت عینک دوربین و نزدیک بین و آستیگمات، سه جور مختلف دیده میشه. و جالبیه قضیه اینه که هیچ نوع نگاهی نمیتونه ذات آدم و درونیاتش رو عوض کنه. یعنی بعد از تعریفهای یک عده و تکذیب و برائت جستن های عده ی دیگه ای از اطرافیان نسبت به آدم، آخره سر هرکی خودش میدونه چیکاره هست و چند مرده حلاجه.

دلت می آیدصدایم نکنی ..جانم نشنوی؟

اپیزود اول: 

دیشب دلم هوای دایی علی خدا بیامرز رو کرده بوود همین جوور الکی و ناخواگاه..خواستم براش بنویسم، قربون صدقش برم، نشد. دستم به قلم نرفت حالم گرفته بود. این چن سال اینقدر خبر درگذشت بستگان رو شنیدم که خیلی توو روحیم اثر گذاشته. شاید مرگ و میر ِزیاد، آدمو کرخت کنه اما در مورد من اینجوری نبوده و نیست و هر بار هر انسانی که بار سفرش رو از این دنیا می بنده و میره، انگار اولین آدمی هست که داره طعم مرگ رو می چشه و برای من حجم عظیمی از غم و اندوه رو بدنبال داره... 

 

اپیزود دوم: 

توو کامنت های پست قبلی، خبری ناراحت کننده شنیدم که خیلی متاثرم کرد. ظاهرن پدر ندای عزیز بار سفر به دیار باقی رو بستن و رفتن. اولش اصلن باورم نشد و سریع با ممدوسین تماس گرفتم و جویا شدم که دیدم ظاهرن خبر صحیح هست و الان ندا در سوگ پدر نشسته... 

 

اپیزود سوم:  

واسه من سخت ترین کار، تسلیت گفتن مرگ عزیزان به دوستامه. خواستم با ندا تماس بگیرم ولی نتونستم. نشد. دوست نداشتم صداشو توو این شرایط بشنوم. حتی از چشم تو چشم شدن با دوستانی که در سوگ نشستن هم گریزانم. اینو اینجا نوشتم که اگه ندا بازم یه روزی گذرش به اینورا بیافته، بدونه که ما هم ناراحتیم از ناراحتیش و مارو در غم خودش شریک بدونه...امیدوارم ندای عزیز زود تر به شرایط عادی برگرده و همینطور برای مادر عزیزش طول عمر آرزو میکنم...به هر حال از این آمدن و رفتن ها گریزی نیست و همه ما روزی طعم موت رو خواهیم چشید ... فعلا همین

خبرهای خووب

اپیزوداول: 

متاسفانه یکی دو روزی بوود کامپیوتر به طرز کاملا الکی آب روغن قاطی کرده بوود که با تلاش و ممارست حضرتموون امروز موفق شدیم ایشون رو دوباره بعد از یک عمل جراحی چند ساعته، به زندگی و آغوش خانواده برگردونیم.

 

 

اپیزود دوم: 

باز هم بنده با تلاش و ممارست مثال زدنیم (آیکونه یک آدم سخت کووش) موفق شدم فاطمه خانووم رو وادار کنم به نوشتن در بلاگ اسکای. ایشون ظاهرن یوزر و پسوورد وبلاگ قبلیشون در بلاگفا رو گم کرده بودن و خوب بخاطر اینکه شیرازی هستن و شیرازی ها هم به یک قضیه ای معروفن، لذا مدتی نمینوشتن. اما حالا قراره توو وبلاگ سفید و قشنگش، برای ما با قلم زیبا و طبع شعر لطیف و البته اشعاری که از شاعران بزرگ در ذهن داره، مطلب بنویسه. من به شخصه امیدوارم اولا تنبلی نکنه و هر وقت احساس کرد چیزی برای گفتن داره، دوستاش رو هم در شنیدن تجربیات و کشفیات درونیش شریک کنه و ثانیا امیدوارم وبلاگش تبدیل به غمنامه نشه و تعادل و بالانس در نوشته هاش حفظ بشه. فاطمه اینجا مینویسه.

 

اپیزود سوم: 

مدت ها توو ذهنم این بوود که یک بخشی راه بندازم به نام "گپ و گفت" که توو اوون با آدمهایی که بنظوم جالب میرسن، صحبت کنم. البته این گفتگوها و مصاحبه ها در بین وبلاگ نویس ها یک امر کالا رایج هست. اما من قصد دارم در بخش "گپ و گفت" علاوه بر وبلاگ نویس ها با هر آدمی که احساس کنم سوژه مناسبی هست برای حرف زدن، مصاحبه داشته باشم. 

فردا شب اولین گپ و گفت رو خواهید شنید بین من و ممدوسین، نویسنده وبلاگ قلمریزها

ممدوسین علاوه بر این که دوست من هست، در نویسندگی هم دستی بر آتش داشته و داره و لذا برای من سوژه بسیار جالبی بوود.

بنظرم گفتگوی زیبا، دوستانه، و بی پرده ای شده و من حتی از شخصی ترین مسائل زندگی ممدوسین هم پرسیدم و ایشون هم انصافا خیلی خووب و منطقی و راحت جواب داد. 

احساس میکنم برای شما هم حتما جذاب خواهد بوود... 

 

 

+شاید نفر بعدی برای گپ و گفت، خود شما باشید....