هستیم همین حوالی، عمل و اتفاق ویژه ای برایمان رخ نداده ... خور و خواب و کار را که فاکتور بگیری چیز قابل عرضه ای باقی نمی ماند... موضوعی برای نوشتن نداشتیم ... آمدیم از زمستان بنویسیم و از برف، دیدیم خبری نیست و هرچه هست، سرمای خشک است کانهو زمبور بی عسل... آمدیم عاشقانه بنویسیم، دیدیم همه اش میشود زار زدن و ایضا زر زدن... خواستیم تفلسفی کنیم که دیدیم سنگینی اش از حد این خانه فراتر میرود و ارتباط اش با مابقی مندرجات می شود کن لم یکن... خواستیم از ملت جوگیر انتقادی کنیم که دیدیم میخ آهنی نرود در سنگ و ما را توان آب فهم در هاون جهل کوبیدن نیست ... آمدیم دل به دریا بزنیم و از سیاس.ت بگوییم که دیدیم اگر خوشبینانه با مخاطبان این وبلاگ از دریچه عطوف اسلامی برخورد شود، قطعا چوبی به ماتحت صاحب این خانه میکنند که در و دریچه اش را یکجا بدرد... خواستیم شعر بگویم که فقط چیز شعر به ذهنمان خطور کرد...خوش داشتیم که خاطره تعریف کنیم که صلاح نبود چون خاطره را که زیادی تعریف کنی، روح نوستالوژی را ناخواسته به گاه میدهی...گفتیم بازی راه بیاندازیم و دورهمی خوش باشیم که دیدیم درد فراخی و گشادیه هفت سوراخ، راه بر ما بسته است... خلاصه تنها عملمان در این ایام، دست به قیچی شدن و عوض کردن هدرمان و گذاشتن یکی از عکس های زمستانی سال 89 به جای آن منظره بهاری سابق شد...باشد که مورد پسند آید.
فعلا همین
آدم هنرمند، همه چیزش هنرمندانه است...حرف زدنش، نفوذ کلامش، شعر خواندنش، کاریکاتورهایش، طنازی اش، همه چیزش استادانه است. مثه کی؟مثه توکای مقدس... من عاشق این پست توکا هستم که در بیان علت مهاجرتش به کانادا نوشته است: "از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس میدادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده میکردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبتهایی میکردم که مجاز نبود، بجای سریالهای تلویزیون خودمان کانالهایی را تماشا میکردم که مجاز نبود، به موسیقیای گوش میکردم که مجاز نبود، فیلمهایی را میدیدم و در خانه نگهداری میکردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" میزدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدمهای دوستداشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانیها با غریبههایی معاشرت میکردم که مجاز نبود، همهجا با صدای بلند میخندیدم که مجاز نبود، مواقعی که میبایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که میبایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح میدادم که مجاز نبود، کتابها و نویسندههای مورد علاقهام هیچکدام مجاز نبود، در مجلهها و روزنامههایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر میکردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچوقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تکتک آنها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر اینکه همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم میداد"