تو آب به کف داری و من هنوز تشنه ام

خدایا، خواستم برای تو بنویسم، برای این ماه، برای این ایام، برای این شب ها، نشد...ماه رمضان به نیمه رسید، اما من هنوز نتوانستم چیزی بنویسم. خدایا تو خووب می دانی که من نمی توانم نقش بازی کنم. نمی توانم بی عشق چیزی بنویسم.

خدایا دلیلش را می دانم که خووب میدانی. این روزها در خیالم صدای چند قالب یخ ِ غوطه ور در یک لیوان پر از آب بیداد میکند و مرا تا مرز جنون پیش می برد. خدایا من بشدت تشنه ام. خدایا نه گمانم هیچ کدام از بندگانت تا بدین حد عطش داشته باشند. بدنم شوره زار است. نمک زار است.

خدایا من مانده ام این چه امتحانیست. با کدامین منطق و استدلال باید اینهمه سختی بکشم، اینهمه درد تحمل کنم. 

نمی دانم، شاید تو می خواهی به ما یاد آوری کنی که در پیچ و خم های زمانه و بالا و پایین های روزگار، یادمان نرود که نعمت الهی فقط، همسر خوب و تحصیلات خووب  و شغل خووب و اولاد صالح و خانه این چنینی و امکانات آنچنانی نیست...

نعمت واقعی همین چیزهایست که هر روز ساده از کنارشان می گذریم  و نمیبینیم.

نعمت واقعی همین یک جرعه آب است.

تاوان


به دست ِخود، ش ک س ته ام ای نازنین یارم


بدان سبب که می خواستم تو را بدست آرَم



حکایت این روزهایمان

یکی بوود یکی نبود

زیرگنبد کبوود

توو دنیای ما آدما

نبودن ها عادی بوود...