فقط باید ایستادن بر روی بلندی و به تماشا نشستن ِ شبانه ی شهر را تجربه کرده باشید تا لذت آن را درک کنید. سکوت ِسنگین و مرموز که از پشت ِ شبانه های یک شهر به گوش می رسد و انبوه چراغ های روشن همچون خوشه چین ِ ستاره در نامتناهی ظلمات، همه و همه، تصویری وهم آلود از مستولی شدن ِ هیولایی هولناک بر شهر را در ذهن تداعی می کند که سرپنجه هایش را از میان شکاف ِ بین ِ دلهای آدمیان، در کالبد هر خیابان و کوی و برزن فرو برده است...... اما من....عاقبت یک شب سوار بر قالیچه پرنده ام بر فراز شهر به پرواز در می آیم و با چوبک ِ جادوو که به سرش ستاره سنجاق شده، همه مردم را خبردار میکنم تا سوار بر قالیچه هایشان به جنگ هیولای هولناک بروند و راه و روزنی باز کنند به سمت فجر، پیش از طلوع فجر و پایان کابوس شبانه و آغاز روزهای پرماجرا...
باید خیلی مرد باشی که تمام ِ دنیا و متعلقاتش را، تمام وابستگی ها را زیر پا بگذاری نیمه های شب، برخیزی، وضو ساز کنی نماز بخوانی، عبای درویشی به تن کنی، مقداری نان و خرما برداری و در دل تاریکی ِ شهری که هر گوشه اش دشنه ای از سر ِ کین در کمین ِ توست، بروی در خرابات به دیدار ایتام و بی نوایان، دست ِ محبت به سر رویشان بکشی و حلالیت بطلبی...و کسی نداند این مرد مهربان، این مرد بادستان ِزبر، این مرد گرم و صمیمی، همان قهرمان خیبر است، همانیست که به گوشه ی چشمی هر دو عالم را زیرو روو میکند.
و فقط همین امشب که نبودی و نرفتی، کافی بوود تا دل ِ ایتام برایت یک دنیا تنگ شود و پُرسان پُرسان خانه ات را پیدا کنند...ای همیشه خانه ات آباد.
اما
آقا جان
من اینجا، سالهای سال است که تنهایم، گم شده ام، پرتاب شده ام به این عالم ِاز دو سر بی نهایت، و چشم انتظارم تا نیمه های شب همچون تویی در ِ خانه ام را بزند و نظَری کند...کاش می آمدی تا با تو از غصه هایم بگویم. از قصه ی دلتنگی هایم بگویم، از خطاهایم بگویم....
من هنوز هم تو را خووب نمیشناسم اما آنچنان که شنیده ام و خوانده ام و دلم گواهی می دهد، گمانم بر اینست که باید خیلی مَرد باشی......................................