ایرانیت یا ایرانی ات

اپیزود اول:

این چند روزی که نبودم هیچ اتفاق غیر منتطره ای برایم رخ نداده بوود و هیچ پالسی بر روی خط صاف زندگی ام نیافتاده است. حالا چرا با این روند خطی، یکهو چند شب پشت سر هم از فضای مجازی فاصله میگیرم، خودم هم علتش را درست نمی دانم اما احتمالن یک ربطی به آن حکایتِ ک.ون ِگشاد و آب هندوانه باید داشته باشد (حکایتش را که شنیده اید....نشنیده اید؟؟). خلاصه که این از این. اما راستش را بخواهید باید اعتراف کنم هر وقت که اینگونه بعد از چند شب بر میگردم، هوس میکنم یک پست به شدت روشنفکرانه بنویسم. یکی از این پستاها که خواننده با خواندنش شدیدن به فکر فرو می رود و بعد از آن دوست دارد از فرط غم و اندوه و ناامیدی خودش را جرواجر کند. چندتا موضوع هم مدنظرم بوود. خواستم از فلان مجری بنویسم که در سی و خورده ای سالگی، در تنهایی و تجرد قلبش میگیرد و به زمین میافتد و کسی هم بالا سرش نبود که یک دکتری اورژانسی چیزی خبر کند. خواستم زندگی تنهای این آدم را پیراهن عثمان کنم و بگویم آهای ایها الناس حواستان هست که ما در میان این همه آدم چقدر تنها شده ایم؟ اما دیدم خودم هم یکی از این تنهاها هستم که هیچ، اتفاقن از وضعیت فعلیم به شدت راضی می باشم و اگر کسی بخواهد خلوت مرا به هم بزند دوست دارم یکی بزنم زیر چانه اش که برود با برف سال آینده (اگر زبانم لال خشکسالی نباشد) برگردد...بعد گفتم اصلن بی خیالش... الان موضوع داغ این یارویی هست که ماه رمضانی شب تا سحر را دعا می کرد و بعد یک چیز دیگر را. خواستم زندگی اینگونه آدمها را دستاویز قرار دهم که ای دینفروشان ای ریاکاران ای فلان ای بهمان. اما این هیولای نفس و شهوت وامانده وختی آدم را یقه کند نمی شود به این راحتی ها از دستش خلاص شد و بنده حداقل از خودم مطمئن نیستم که با دیدن اینجور آب ها شنا کردنم نگیرد. خواستم از این دوتا پسرخاله ی خرس گنده مان بنویسم که صبح داشتند توی خانه فوتبال بازی کرده و سقف را روی سرمان خراب (هوار) میکردند. خواستم بلانسبت از این نسل مزخرف دهه هفتادی ها بنویسم. اما بین خودمان بماند بعضی وقتها پا بدهد من هم در خانه توپ دم دستم باشد فوتبال بازی میکنم...خلاصه که هر چه گفتیم و هرچه خواستیم بگوییم، دیدیم یک همچون نقدی به خودمان هم وارد هست. لذا بی خیال پست روشنفکرانه شدیم و پستمان اینی شد که میبینید...نتیجه ی اخلاقی این اپیزود شاید این باشد که اول درون خودمان را آباد کنیم و بعد بیرون را. شاید هم این که آدم دلیلی ندارد تنهایی و مجردی در خانه زندگی کند. و شاید هم اینکه همیشه قبل از اینکه بخواهید مخ زنی کنید، شب قبلش را تا اذان صبح در تلویزیون دعا بخوانید و مناجات کنید تا زود تر جواب بگیرید... بگذریم ... حالا ما که روشنفکر خوبی نشدیم اما به شما توصیه می کنم، بجای اینکه ادای روشنفکرها را در بیاورید، یا پست های روشنفکر مابانه بنویسید، بروید فوتبال بازی کردن در اتاق را تست کنید. به جان خودم خیلی حال میدهد. مطمئنم پشیمان نخواهید شد.


اپیزود دوم:

زمانی که دانشجو بودیم(لیسانس منظورم هست) یکی از تفاخرها و کل کل های جاهلانه ی رایج بین دانشجوها، بحث بر سر میزان سواد و اعتبار مدرک اساتید بوود. یعنی ملت حاضر بودند درس را ولو ناپلئونی اما با فلان استادی پاس کنند که از آمریکا مدرک دارد. یا پروژه را با استادی اخذ کنند که در فلان ژورنال، عضو هیات تحریریه هست. یا با آنی مقاله بدهند که در انگلستان سابقه ی تدریس دارد. یا با استادی لینک شوند که صاحب فلان شرکت است. و بعد بیایند در بوفه دانشگاه بنشینند و خودشان را پَهَن کنند و هی از استاد خودشان تعریف و تمجید کنند. من آن زمان که این اساتید را که این همه مرید حلقه به گوش داشتند میدیدم، همواره یک علامت سوال بزرگ در ذهنم نقش می بست و آن اینکه اگر فلانی از آل کانزاس دکتری دارد و آن یکی در برکلی شاگرد اول بووده و آن دیگری نصف میشیگان تِک برایش تا کمر خم می شوند و آن دو دیگر در آکسفورد و کمبریج می چرخد و بقیه در آخن و اوترخت و برلین و توکیو و تورنتو و بریتیش کلمبیا و ... اگر اینهمه ما دانشمند و نخبه داریم، پس چرا در این مملکت هنوز ما پراید زپرتی را هم نمی توانیم خودمان بسازیم. چرا تولیدات ما تومانی سننار با نمونه های خارجی اش تفاوت دارد. چرا مشکل ترافیک در تهران  باعث می شود که به ملت، همیشه و هرلحظه حس ِ دایی و خاله بودن دست بدهد، چرا ما به عنوان تولید کننده اصلی نفت دنیا هنوز بنزین ِ ننه بابا دار بلد نیستیم تولید کنیم، چرا غول تورم تا چرخ های عقبش را هم به مردم فرو کرده است، چرا بیماری های قلبی روز به روز بیشتر می شود، چرا اعصاب ها داغان است، چرا اقتصاد به سمت پرتگاه می رود. در این کشور که اساتیدش همه در دنیا یک پُخی (و در مواردی یک گهی) بوده اند، در این کشور که مسئولین و سیآس.ت گذارانش از بین همین اساتید هستد، کشوری که نیروی کارش همین دانشجوهای امثال من و شما هستند، کشوری که اینهمه منابع دارد، پس چرا همیشه باید هشتش گروی نُه اش باشد؟!...بعدها که بزرگتر و کمی (خیلی کم) عاقل تر  شدم، در این زمینه لختی تفکر و مطالعه کردم و به نتایج عجیبی رسیدم. اینکه چطور به این نتایج رسیدم و علت و دلیل و برهانش از کجا امده است، شاید از حوصله این نوشته خارج باشد اما همین قدر بگویم که به نظر من، من و شما درست همان لحظه هایی که فکر می کنیم داریم در آزمایشگاه یا محل کار یا پشت کامپیوتر شخصیمان در این مملکت کار علمی انجام می دهیم، اتفاقن درست در همان لحظه داریم تیشه به ریشه علم می زنیم. ما هروقت احساس کردیم رتبه ی علمی مان در جهان بهتر شده، مطمئن باشید یعنی یک میخ به تابوت علم بیشتر فرو کردیم. هر تکنولوژی که ما فکر میکنیم موجبات سرفرازی و ممتاز شدن ِ موقعیت جهانی ما هست، اتفاقن همان باعث عقب افتادگی و بیچارگی مان هست. هر علمی که ما مقدس می شماریم، اتفاقن عین نجاست است. نتایج دیگری هم گرفتم که برای جلوگیری از اطاله ی مطلب، نمی گویم فعلن.


اپیزود سوم:

الان که دارم اینها را می نویسم، اینجا در تهران هوا به شدت سرد بوده و  دیشب یک چیزهای خیلی ریزی هم از آسمان می بارید. این چیزها البته نه به باران می خورد و نه به برف شباهت داشت. نمی دانم به این چیزی که از آسمان می بارید واقعن چه می توان گفت شاید مثلن "آب ِ فلان جای ِلیلی" تعبیر شاعرانه ای باشد. اما مهمتر از این مسائل، صدای پیچیدن باد بین ایرانیت های همسایه هست که برایم شدیدن آزار دهنده شده و خواب ظهر را از سرم پرانده است. این ایرانیت ها دقیقن از 22 سال پیش که ما به این خانه نقل مکان کردیم تا همین روزهایی که قرار است آخرین روزهای زندگی مان در اینجا باشد، همیشه لق و تق بوده و صدایش در مواقع باد و بوران اعصاب خورد کن می شود. به صاحبش بارها تذکر دادیم و ایشان هم همیشه از ظرفیت بالای تخ.مش برای حواله کردن این تذکرهای ما استفاده کرده است. اما یک لحظه به ذهنم رسید که چرا ما هیچ وقت در این بیست و خورده ای سال خودمان برای درست کردن ایرانیت ها پیش قدم نشدیم. شاید این صدای ایرانیت ها هیچوقت آنجور که باید و شاید به گوشمان نرسیده بوود که خودمان به فکر اصلاحش باشیم...اوخ. این آخر چقدر مودبانه شد. اما حالا که چانه ام گرم شده، بگذارید برایتان بگویم که آسانسور خانه ی جدید هنوز راه اندازی نشده و لاجرم ما همچنان لای خاک و خل های خانه ی قدیمی میغلتیم و صدای ایرانیت ها را تحمل می کنیم. آهان. راستی امشب هم احتمالن میروم خدمت دایی. جایتان خالی احتمالن خوش خواهد گذشت. بساط لهو و لعب هم گویا فراهم است (ماه واره). آخیش همه حرفهایم را گفتم. خوب ممنون از محبت هایتان همه تان را دوست دارم ببوسم و شام ببرم بیرون اما این جبر جغرافیایی دست و بالمان را بسته. انشاله سر فرصت.... باقی بقایتان. جانم فیلانتان.

زندگی ِ یک فال فروش


عکس: میلاد معصومی

آهنگ: فرزاد فرزین

انسان شناسی و خداشناسی، با چاشنی فلسفه

من از شما می خواهم "میز را به من نشان دهید". شما خیلی سریع میز مطالعه و یا نهار خوری و یا هر میزی که دم دستتان هست را نشان می دهید.... اما من قبول نمی کنم که آن میز است و از شما دلیل و برهان می طلبم...شما احتمالن در این لحظه به قدرت بینایی من شک می کنید و دوباره میز را با انگشت نشان میدهید...اما چیزی که من میبینم، یک سری ابعاد است. یک فضای اشغال شده است، یک جنس است، یک رنگ است، یک کاربرد است، یک ظاهر است، یک اسم است، نه "خود" میز ... اما به واقع خود میز کجاست؟...حال با این نگرش، به محیط پیرامونی نگاه کنید. به خودکار به رایانه به کاغذ به ماشین به کتاب، به همه چیز... آنچیزی که شما میبینید و با آن معنی و مفهوم جسم را در ذهن خود میآورید همه و همه خصوصیات است. ماشین را بخاطر شکل و کاربرد و روندگی اش ماشین و خودکار را بخاطر شکل و جنس و کاریرد و نویسا بودنش خودکار می نامید. اما شکل و جنس و رنگ و کاربرد و اسم و سفتی و نرمی و ... همه و همه یک سری خصوصیات هستند که بر یک "اصل" یا "ذات" عارض می شوند که آن ذات قابل دیدن نیست. اصاللت اجسام با ذات است. در واقع یک ذاتی وجود دارد که چندین و چند خصوصیت بر آن عارض می شوند. یک اصالتی وجود دارد که تمام مشخصات و خصوصیات و عارضه های وارد بر جسم را همچون نخ تسبیح به هم متصل می کند و یک مفهوم واحد به نام ماشین، میز، خودکار و ... پدید می آورد. نه من و نه شما و نه هیچ بشری و نه حتی هیچ فیلسوفی قادر به دیدن ذات اجسام نیست. فراتر از آن اینکه حتی قادر به درک مفهوم این ذات هم نیستیم.

...

حالا یک سوال:

ما که قادر به درک ذات اجسام مادی نیستیم، چطور باید ذات انسان را که یک پایش در عالم مادی و پای دیگرش در عالم غیر مادی هست، درک کنیم؟

...

و سوال دیگر:

چطور می توانیم ذات موجودی به نام خدا را  که تمامن غیر مادیست، ببینیم و درک کنیم؟