دوست دارم هر شب قبل از آنکه خواب میهمان چشمان خسته ام شود، بنشینم بر بال پرنده خیال، این موهبت قدسی، پرواز کنم بروم به خانه رویایی ام... خانه ای تکیده در ناکجا آباد، مجاور یک اتوبان دوطرفه ... هنگامه غروب خورشید، از قاب پنجره بنگرم به رفت و برگشت های تکراری در اتوبانی که ابتدا و انتهایش به بی کران می پیوندد. ...
و خورشیدی که تاب دیدن این تکرار را ندارد و غروب می کند
و من که گویی بیرون زمان ایستاده ام و زاز زار گریه میکنم
و باد ملایمی که می وزد
.
و صدای اذانی که از دور دست ها به گوش می رسد.
.
و منی که همچنان زاز زاز گریه می کنم
تصور این آمد و شد ها در انتهای روزی دیگر و تکرار روزمرگی هایی که آمیخته به روح معنویت شده , اشک حسرت رو به همراه داره . حسرتی برای گذشته و گاها برای آینده . این حس من بود برای این نوشته
زیبا بود دوست من
به نظرم روزمرگی ها آمیخته با روح معنویت نیست چون آدمهای داخل ماشیل اصلا صدایی از بیرون نمیشنوند .
چه چیزایی رو دوست داری!کم زندگیمون تکراری شده
توصیه بهت میکنم به جای اینکه بشینی رفت و آمد یه مشت آهن غراضه رو نگاه کنی بشین به روح لطیف من فکر کن حال کن
آره روح تو لطیفه
مثه شامپو لطیفه
و صدای اذان که از دور دست ها به گوش میرسد .
زیر امواج گل آلوده آب در دل یک ده ویران و خراب اهل ده رفته به خواب..نیست بیدار کسی....و من نیز زار زار کریه میکنم.میدونی چرا؟؟؟چون قدرت عوض کردن خیلی چیزارو ندارم
شما لینک شدید .