تبریکاته عیدانه



زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی


از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی




نوروز باستانی را به شما و خانواده های محترمتان تبریک می گویم


امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و خیرو برکت در انتظارتان باشد


دوستدار شما: حسین



تبریک شماره یک



تبریک شماره دو



تبریک شماره سه



تبریک شماره چهار



تبریک شماره پنج



تبریک شماره شش



تبریک شماره هفت



تبریک شماره هشت







1) امروز آخرین روز کاریه ما بوود...نمی دانم در ادارجات دیگر این روزها چه غلطی میکنند اما جایی که من کار میکنم این هفته ی آخری، مگس پر نمیزد و همه مشغول یه قل دوقل بازی کردن بودند. روزهای فوق العاده کسل کننده ای بوود و همش انتظار چایی ساعت 8 و بعد چایی ساعت 10 و بعد نهار  را میکشیدیم. بعد از ظهری هم که همه بی ماشین ها آویزان ماشین دارها بودند که با یک مرخصیه نصفه روز، کلهم عصر را دودره نمایند. این روز آخری یک گونی برنج و یک بسته چایی و یک حلب روغن سرخ کردنیه قووو  و یک کارت هدیه 100 هزار تومنی به هر کداممان دادند. و من با یک بدبختی این چند قلم جنس را تا پای ماشین آوردم و در مسیر همش به این فکر میکردم که اگر به یک افغانی هم میگفتند برو برای عید کارمندان خرید کن، نه گمانم اینقدر بی ربط خرید میکرد. یعنی چایی و روغن سرخ کردنی چه سنخیتی می تواند با عید داشته باشد خدایا....البته شما گول این اجناس را نخورید و یک زمان با خود نگوویید که عجب کارمند قدر نشناسیست و شکر خدا نمیکند و طغیان گر است. نه...واقعیت این است همه این ها فیلم بازی کردنه رئیس قُرُمدَنگمان هست که در دیو.سی دومی ندارد. ما هستیم و یک سال کار و خرحمالی به امید اسفند و پاداش آخرسال. اما حضرتشان این دو روز شنبه و یکشنبه هفته آینده را تعطیل کرد تا با خیال راحت و با فراغ بال بتواند بریند به کارایی و آکورد و حق ماموریت و اضافه کار و پاداش آخرسالمان...اصولا این بشر در همه چیز یک ضریب و راندمان ضرب می کند. حتی اگر تمام راندمان ها هم 100 باشد، باز هم ضریبی از داخل شلوارش هم که شده پیدا می کند تا گند بزند به پرداختی ها...بگذریم......اما الان که نگاه میکنم میبینم که چه خوب شد این روزهای لعنتیه نکبت بار تمام شد. این روزهای تکراری و پر از بی حوصله گی...یه مواقعی آرزو میکنم کاش منم شغلم مثله خواهرم بوود که مجبور بودم این روزای سال تا ساعت 8 شب سره کار باشم....شب آخر سال تا ساعت 12 شب کار کنم و بعد خسته و کوفته، یکی میامد دنبالم و با هم میرفتیم پیتزا میخوردیم و من عیدی هایم را نشان میدادم و از کار روزانه حرف میزدم. و عشق می کردم از این که بعد از این همه کار و تلاش، از فردا قرار است استراحت کنم....نه مثله الان که قرار است دو سه هفته ای بابت کارهای نکرده، تعطیل باشم و هی الکی گلچرخ بزنم و به خودم و محیط لعنت بفرستم که چرا در یک بازه زمانی، من هم دقیقا مثله اکثریت مردم فکر کردم و درس خواندم و شغل انتخاب کردم. 


2) پنجشنبه ساعت 9 شب از تبریک های صوتیه بچه ها رونمایی می شود. از همه دوستان که تبریک گقته اند تشکر می کنم. تبریکات واقعا زیباست و شنیدن دارد انصافا...لذت شنیدنشان را از دست ندهید....ضمنا اگر الباقیه دوستان هم تمایل داشتند می توانند حداکثر تا ساعت 6 بعدازظهر پنج شنبه، تبریک صوتی شان را ارسال نمایند.


3) الان که اینها را می نویسم ساعت 11:25 چهارشنبه شب است. فردا آخرین پنجشنبه سال است. یاد کنیم از همه عزیزانی که سالهای قبل با ما بودند. با هم بودیم.شادی میکردیم. غمگین میشدیم.تفریح میکردیم. سیگار میکشیدیم و نفس به نفس هم میگذاشتیم. عزیزانی که امروز چهره بر نقاب خاک کشیدند و حالا تو گویی اینها اصلا از ازل زاییده نشده بودند....آرزوی مغفرت میکنیم و برای شادی روحشان فاتحه ای قرائت میکنیم.

مرغ از قفس پرید...

صرفا جهت اطلاع:

این یک پست طنز است و همه چیز آن غلو شده...بگذارید به حساب یک شوخی دوستانه.

.

.

میخواهیم ببینیم بچه ها راجع به یک موضوع واحد چطور مطلب مینویسند: 

خبر: به گزارش واحد مرکزی خبر، "یک مرغ از قفس پرید..."


ممدوسین:

 آقا این مرغ که از قفس پرید، همه برو بچه پارس جنوبی افتادن دنبالش چون از چند کیلومتری اینجا، یه سوسک مونث رد نمیشه چه برسه به مرغ. اینجا همه عادت دارن به کار گروهی و زندگی دسته جمعی. تازه جَوون، اینجا تنها مونس ما دریا و ماه و ستاره هست و ما از نزدیک ترین آبادی، 100 کیلومتر فاصله داریم. 


مهتاب:

امروز یه روز خووب بوود...خیلی خووب بوود...با چنتا از دوستان رفته بودیم پارک لاله...همین جوری دورهمی هی میخندیدیم...هی الکی هرو کر میکردیم ...یهو یه مرغ از قفس پرید اومد بیرون و با ما وسطی بازی کرد و ما دیگه کلا روده بُر همی شدندی از خنده...وای خدا...بعد من به مرغه روو کردم گفتم 100 تومنه من چی شد؟..اینو که گفتم اصلا همه فرش زمین شدن از خنده...مرسی خدا خیلی روز خوبی بوود....همش خندیدیم.


سمیرا:

مرغ از قفس پرید؟

?oh my god....it is awesome...why

.because sky is high.. and elephant can not fly


بلادونا:

امروز توو دانشکده بودیم که یهو همون توو دانشگاه یه مرغ از توو  قفس دانشگاه پرید اومد بیرون و من  بعد هدی  و طراوت ..خلاصه موشها همه فرار کردن و من بدو اوونا بدو ...ولی با همه اینا با همه این مرغ پریدن ها با همه قفس ها من کلی خوشحالم که توو دانشگاه هستم و اصولا دانشگاه خیلی خوبه دانشگاه


صحرا:

خدای من این مرغه که از قفس پرید حتما پرید توو بغل مامان باباش...کاش منم مثه این مرغه شهره دوره کارشناسیمو انتخاب میکردم و الان پیش مامان بابا بودم


ندا:

یاس منگولا ووی ووی...یاس منگولا اووخ اووخ

مخاطب منگولا بووس بووس...خاص منگوولا جوون جوون

هی مخاطب خاص گور بگور شده جدیدا مشکوک شدیا شبا دیر میای خونه..ایندفعه پشت دری رو میذارم بری گم شی همون جا که بوودی..یا همین الان میای مثه آدم این آهنگه جواد یثاری رو گووش میدیم .. یا دیگه نمیخوام ریختتو ببینم

بعدا نوشت: خانومه ملیکا من به اوون شوهر عوضیه تو چیکار دارم که اومدی اینجا چرند نوشتی..هان؟...این دفعه بیای یکی میزنم بری با برفه سال دیگه بیایا..حواستو جم کن


فاطمه:

مرغه که از قفس پرید من یهو یه وزنه 100000000کیلویی روی سینم حس کردم...مرغه هم سفید بوود هم بی مووو...بعد همینجوری اشکم اومد نانا گفت دختر تو گریه میکنی با میخندی بلاخره...کلا امروز شیفتمم مزخرف بوود...ای گه توو این شیفت


حسین:

عصری که داشتم از سرکار میومدم دیدم یه مرغ از قفس پرید بیرون..خلاصه یه ایده جالبی به ذهنم رسید که همینو تبدیل کنم به یه بازیه وبلاگی..پس لطفا شما هم  از لحظه بیرون پریدن مرغهاتون از قفس عکس بگیرید و به ایمیل من ارسال کنید.

امشب ساعت 10 شب از عکسها روونمایی میشود.

ساعت 10 شب: دوستان شرمنده حاضر نشد...زمان بازی ساعت 10.30

ساعت 10:30: جددن شرمنده ام تا 11 قول شرف میدم همه عکسهارو بذارم.

ساعت 11: آقا من برای غافلگیریه شما دیشب این عکسارو گذاشتم که کلن غافلگیر شین


یاسی:

سلام مرغه گلم...خوبی قشنگم؟ ... الهی من فدات شم مرغ جوونم که از قفس پریدی بیروون..تو چقد مهربوونی خیلی مهربونی گلم..قشنگم.


مینا:

وای مرغ از قفس پرید بیروون..خدا رو شکر...خیلی خدا رو شکر..من چقد خوشبختم خدا جوون.. 


الهام:

همه مرغا سر جلسه امتحان بودن...من مراقب بودم تقلب نکنن..یکیشون هی از پنجره بیرونو نیگا میکرد...بعد یهو از قفسش پرید اومد بیرونو ورقشو داد به من. و من از اوون به بعد بیشتر دوسش داشتم.


طراوت:

یعنی خاااااااااااک بر سرشون....اینجا مرغا از قفس پریدن بیرون ولی مارو آوردن توو قفس..چرا؟ آخه مرغا پزشکی بوودن ذلیل مرده ها....اگه بدونین اینجا از گوانتانامو و ابو غریب بدتره..حالا بذارید نتمون درس شه..عکس قفسمونو میذارم


ممرضا:

مرغو بردم فرودگاه...با قفسش..بعد رفتم کافی شاپ و روی یه صندلیه سفت نشستم. با.سنم داغوون شده بوود و نگاهم به با.سنه مرغه بوود...مرغ از قفس پرید و باسنی تکان داد و من بغضم ترکید و فریاد زدم هجرت هجرت هجرت.

مرغ ها میایند. مرغ ها میروند..ما خروس ها هر روز تنها تر میشویم..دورتر میشویم