من و این تلخی ِبی نهایت

دریا خندید در دور دست...
دندان هایش کف و لب هایش آسمان...



 تو چه می فروشی دختر ِغمگین ِسینه عریان ؟


                                            "من آب دریاها را می فروشم ، آقا"



 پسر سیاه ، قاتی ِخونِت چی داری ؟


                                           "آب دریا ها را دارم ، آقا" 



 این اشکای شور از کجا می آیند، مادر ؟


                                           "آب دریا ها را من گریه می کنم ، آقا"



 دل من و این تلخی ِبی نهایت،... سرچشمه اش کجاست ؟

                                           آب دریاها سخت تلخ است، آقا.


 

دریا خندید در دور دست... 

دندان هایش کف و لب هایش آسمان...............



دانلود

از حمید هامون تا حامد آبان...از مهرجویی تا فانگ شویی

اینکه منشاء طرح مسائل فلسفی کجاست، همواره مبهم است. آیا انسان بصورت فطری دارای مساله هست یا اینکه سوالات و ابهاماتش تحت تاثیر دنیای بیرونی شکل میگیرد؟ 

اگر عالم درون منشاء ابهامات باشد، پس تاثیر محیط چیست؟...و اگر عالم بیرون و تناقضات موجود در آن را سرچشمه ی شکیات فلسفی بدانیم، باز هم نقش عالم درون و رابطه ی طولی آن با عالم بیرون زیر سوال می رود. 

به هر حال منشاء شکل گیری مسائل را چه درون بدانیم و چه بیرون، یک سوال مهمتر پیش می آید... 

و اینکه براستی حل مساله را باید در کجا جستجو کرد؟؟؟؟؟؟ 

 

حمید هامون شخصیت شاخصی است که هم منشاء مسائلش درونیست و هم در همان عالم بدنبال راه حل میگردد. در حقیقت این درون گرایی بی حد و حصر و جنون آمیز، یک شیدایی و آشفتگی در او بوجود می آورد که او را از بیرون غافل میکند. پیچیدگی های شخصیت پردازی، میزانسن و دیالوگ های متکلفانه، فیلمنامه ی سورئال، کلوزآپ های متعدد و ... همه و همه شواهدیست بر این مدعا. به واقع وقتی هامون را میبینی، انگار روایتی از ذهنیاتش را میبینی. 

 

  

اما سالها بعد، حامد آبان ظهور میکند که بر خلاف هامون، از پچیدگی و تکلف برخوردار نیست. آبان حتی اگر ریشه ی مسائلش در عالم درون باشد، اما ذاتا برون گراست و راه حل را در بیرون میجوید و نهایتا به فانگ شویی میرسد. دیالوگ های روان، جریان خطی و روایی فیلمنامه، دوربین رو دست و ...همه و همه نشان از این دارد که آشفتگی های آبان، از جنس هامون نیست. و به همین جهت است که بر طرف نمودن انباشتگی و بی نظمی های ذهنی را نتیجه ی پالودن محیط پیرامونی میداند. 

  

 

اما چرخش 180 درجه ای مهرجویی هم در نوع خود، جالب است. اینکه مهرجویی، سالها راه حل را در عالم درون میجست و حال، فانگ شویی را دوای درد انسان میداند، جای بحث فراوان دارد. اما نکته حائز اهمیت این است که مهرجویی نتیجه ی هیچ کدام از این دو نوع نگاه فلسفی را بصورت شفاف بیان نمیکند و این شخصیت ها فرجامی معلق پیدا میکنند و بواقع نمیتوان دریافت که راه حل های درونی ارجح است یا بیرونی... 

شاید هم فیلسوف ما وظیفه خود را صرفا روایت گری میداند و نه نتیجه گیری...  

 

گزارش یک جشن

به نام خدا

من حسین هستم 29 ساله از تهران. دیروز در اداره ما جشن میلاد حضرت فاطمه و بزرگداشت مقام مادر بوود. اول مراسم، یکی از پرسنل آمد و قرآن خواند. خیلی بلند خواند.  گوشمان کر شد. بعد چند نفر آقای کت و شلواری، ساکسیفون و شیپور بدست آمدند و سرود ملی را اجرا کردند. مجبور شدیم محض رسوا نشدن از عدم همرنگی با جماعت، ما نیز به احترام سرود، برخیزیم. وقتی سرود تمام شد و نشستم، احساس کردم جایم تنگ تر شده و دوتا آدم چاق کنار دستم از فرصت طلایی بشین پاشوی اجباری استفاده کرده و خود را بیشتر پهن کرده بودند و این شد که من تا آخر مراسم بین دوتا ک.ونِ گنده، گیر کرده بودم و از این پا به اوون پا میشدم.


آدمهای مختلفی آمدند و حرف زدند و برنامه اجرا کردند. گروه سرود، تواشیح و ... بعد نوبت دو تا ژانگولر شد. یکیش شبیه عقب افتاده ها بوود و دیگری کوتووله. حرکاتشان و رفتارشان اصلا یک لبخند کوچک هم به لبم نیاورد. آنقدر ابلهانه رفتار میکردند که من را یاد نقش چاپلین در "روشنایی های صحنه" انداختند. یک جفت کمدین بی مزه ورشکسته که حتی از انجام دادنِ همان پرتاب توپ و چرخاندن حلقه به دور دست که بچه ها هم بلدند، عاجز بودند.


کمی آنطرف تر، کارگرها هم نشسته بودند. اما آنها درست برعکس من، داشتند روده بُر میشدند از خنده....این که گفتم شوخی نبود...باور کنید یکی از کارگرها داشت از شدت خنده از حال میرفت. از وجناتشان میشد دریافت که خیلی حال کرده اند با این برنامه...ژانگولر ِ عقب افتاده، گفت میخواهد یک حرکت اعجاب انگیز انجام دهد. گمان کردم می خواهد از دیوار چین عبور کند. اما معلوم شد که می خواهد یک سماور پر از آب جوش را روی یک چوب بگذارد و به دندان بگیرد و تعادلش را حفظ کند. وقتی سماور را روی چوب گذاشت و  چوب را به دندان گرفت، انصافا خودم هم کمی هیجان زده شدم. . همین جور با سماور پر از آب جوش  بر روی چوبِ یک متری که به دندان گرفته بوود، از کنار رئیس رد شد. امیدوار بوودم در ادامه سوتی های قبلی اش سماور چپه شود و طوری روی آقای رئیس  بریزد که عقیمش کند. اما نشد و متاسفانه عملیات با موفقیت خاتمه یافت و همه کف و سوت زدند و من ناامید از نسوختن رئیس ...


چهره کارگرها و هیجانشان برایم جذاب بوود. بال بال میزدند برای این دوتا شاسکول. گمانم اگر خاله شادونه مهمان جشن ما بوود، کف میکردند و کارشان به بیمارستان میکشید. یعنی اینها آنقدر سختی میکشند که یک همچین اراجیفی میشود بهترین خاطره عمرشان که بروند و برای رفقایشان تعریف کنند. اینها همان کارگرانی هستند که با ماهی 400 هزار تومن کار میکنند. اینها همانهایی هستند که زیر دستگاه پرس، انگشتشان جا میماند و میشوند بند انگشتی. همانهایی که مدام در معرض مواد شیمیایی هستند و بعد از بازنشستگی، به فشار خوون و سرطان مبتلا میشوند و اعلامیه ترحیمشان را روی تابلوی جلوی نهار خوری نصب میکنند. اینها همانهایی هستند که از بچگی کارگر بوده اند. سر ِزمین کارکرده اند. دستهایشان ترک خورده و تاول زده است. اما همین آدمها، همین کارگرهای ساده و زحمت کش، همین قشر بی غل و غش، شاد بوودند و از ته دل میخندیدند. یعنی میخواهم بگویم شادی را فقط نباید در شمال شهر تهران جستجو کرد. اینها با تمام غم و غصه ها، می سازند و شادی و نشاطشان را از دست نمی دهند. و این شادی و خنده از ته دل، همان حلقه گم شده در زندگی من بووده و هست.


کم کم داشت دیر میشد. مجری از بیژن خاوری دعوت کرد که روی صحنه بیاید و بخواند. من بلند شدم و مراسم را ترک کردم. صدای بیژن خاوری تا بیرون سالن می آمد.

"گر نکوبی شیشه غم را به سنگ   هفت رنگش می شود هفتاد رنگ"


کارگرها تا آخر نشستند و گوش دادند. چون خیلی خیلی بهتر از من میتوانستند معنی آن شعر را بفهمند و درک کنند...




این بوود انشای من


پایان


+ با تشکر از آقای موزارت بخاطر نواختن موسیقی