باد ما را خواهد مُرد...

زوزه ی بادِ نابهنگام این روزهای واپسین بهاری و آسمان نیمه ابری و دلگیر از بغض ِابر ِسیاه و تیره ی سرنوشت، دفترچه ی خاطرات خاک گرفته ام را ورق می زند و برگ هایش را به یاد آن اولین پاییز آشناییمان بر باد می دهد تا خاطرات با تو بودن را یک به یک از مقابل تاریکخانه ی دیدگانم که روزگاری شاید نه چندان دور، روشنی اش را از تابش ِ خورشید نگاهت می گرفت، بگذراند......

باد ِ نابهنگام این روزهای واپسین بهاری، بر آتش درونم می دمد و شعله ی عمرم را تا آستانه ی سی سالگی بالا میبرد و می سوزاندم و با سر پنجه هایش خاکسترم را می گستراند بر پهنه ی زمین تا شاید تمام قصه ی گفتن ها و شنیدن ها و لمس کردن ها و بوسیدن ها و بوئیدن ها و بغض فرو بردن ها و آه کشیدن ها و شادمان و اندوهگین شدن ها و رنج بردن ها و گنج نبردن ها و صورت به سیلی سرخ نگه داشتها و سر به سینه گذاشتن ها و دیده بر دیده نهادن ها و گریه کردن ها و دل به ناچار کندن هایمان جاودان شود....

عاقبت این باد ِنابهنگام بهاری، ما را خواهد مُرد.... 


نظرات 53 + ارسال نظر
رویا چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ب.ظ

آی ی ی ی ی....
ازین باد و خاطره هااش

دلم گرفت از این پست،بهتر شدم مییام باقی شو میگم...

رویا چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ http://nal-abad.blogsky.com/

چه عصر دلگیری/اه چقدر باد میاد/تمومه افکارو آرزوهامو داره با خودش میبره/میترسم از روزی که یاد تورو هم همین باد ازم بگیره/کاش هیچ وقت باد نیاد...

نون الف چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ http://lore.blogsky.com

هعی ...

نون الف چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ب.ظ http://lore.blogsky.com

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود ؟؟؟؟

belladona چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ

اسمایلی کامنت خالی

نون الف چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ http://lore.blogsky.com

اسمایلی بالایی

فاطمه پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ق.ظ

این قصه ناتمام است ، قصه به ناچار دل کندن،قصه گذشتن و رفتن....

به قول اخوان:

دیده ای بسیار و می بینی
میوزد بادی.....
باد بسیار است،یعنی این عبث جاریست
گر عبث یا هر چه باشد چند و چون
این است و جز این نیست
اما
باید زیست ،باید زیست،باید زیست.....

ممدوسین پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:31 ق.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز بافته وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو

همچنین:
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
هر دواز خیام

ممرضا پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:10 ق.ظ http://fluorescent.blogfa.com

دل به ناچار کندن هایمان...

طراوت پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

هعی داد بیداد...امان امان...هعی روزگار لامروت...آآآخ خدای من!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ

مشترک گرامی
احتراما به استحضار می رساند چرا یک پست نمیزارید؟
توجه شما مزید امتنان است پیشاپیش از شما متشکریم
با تشکر بلاگ اسکای

ثریا جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ب.ظ

باز غصه ات گرفت که حسین آقا: بیا این انشا رو بخون حال و هوات عوض شه

ما حیوانات را خیلی دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف میزنیم، بابایمان هم همینطور.
بابایمان همیشه وقتی با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد میکند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟
چند روز پیشا وقتی ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی* زن دایی .
بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی آقاهه از بابایمان خیلی گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد.
بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

طراوت جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com


باحال بود ثریا جان

یک پیر جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:41 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

اره واقعا مارا خواد مرد ...این باد نا بهنگام که مانتو و روسری و ابروی ادم رو بر میداره با خودش میبره اونوقت گشت میاد میگیرتت که چرا خانوم این شکلی شدی حالا هی بگو دست باد بود بگو دیگه جرات داری بگو...

belladona شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام پسر کجایی جی اچ؟ این چه وعضشه آخه یعنی چی؟

فاطمه شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ق.ظ

بلادونا پسر رفته طالقون

فاطمه شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 ق.ظ

خوش به حالش یه جایی هست حداقل بره حال وهواش عوض شه .باز خوبه میاد حال و هوای ما رو هم عوض میکنه

ثریا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:26 ب.ظ

کجایی مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد؟

ثریا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ

13بدر امسال از کوه پرت شدم فکم شکست، رفتم دکتر عکس گرفت گفت باید عمل شه ، ما هم گفتیم باشه عمل کن، خلاصه این 2 تا فک منو بهم بستن، منم که دیگه نمی تونستم حرف بزنم ، انقدرم درد می کرد که اصلا چشام جایی نمی دید...
اومدم بیرون برا نگهبان رو کاغذ نوشتم که تاکسی می خوام، اونم زنگ زد برام یه تاکسی گرفت، خلاصه این یارو راننده هم شانس گند ما عینک مطالعه نیورده بود هی من تو کاغذ می نوشتم اونم می چسبوند به چشماش بعد از چشماش دور می کرد که بتونه بخونه :))
آخرش دیدیم نمی شه دیگه اون سوال می کرد من با اشاره دست جواب میدادم خلاصه با یه بدبختی به مقصد رسیدیم با دست بهش اشاره کردم که چقد میشه؟
حالا راننده با 7 تا از انگشتاش بهم اشاره می کنه و با لبش عدد 7 رو بهم نشون میده یجور که بتونم لب خونی کنم ...!!! :)))))))))
منم که نمی دونستم بخندم یا گریه کنم !!!! :))) الان که یادم میاد کلی خندم می گیره =)

ثریا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ب.ظ

چند وقت پیش که از این کفشدوزک برچسبی ها مد شده بود به گوشی ها میزدن ....من یه دونه به گوشیم چسبونده بودم رو صفحه گوشیم آقا یه روز تو خیابون با گوشی حرف میزدم صداش نمیومد گوشی رو کردم زیر روسری بعد یهو حس کردم گوشم داغ شد دست زدم دیدم داخل گوشم یه چیز سفتیه حالا من تو خیابون جیییییییغ جیییییغ میکنم و محکم میزنم تو گوشم که بمیره همه مردمم واستادن نگاه کردن آقا من میدویدم خودمو به این ور و اونور میزدم و تا اینکه خودم و انداختم تویه مغازه و روسریمو در اوردم دیدم تو گوشم کفشدوزک که چسبونده بودم بهگوشی بودهیچی دیگه هیچوقت اون منطقه پیدام نشد

ثریا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ب.ظ

حتما میدونید که صفحه ی تلویزیون چون الکتریسیته ی ساکن داره هر کاغذی نزدیکش کنیم بش میچسبه
حدود پنج شیش سالگیم یه نقاشی کشیدم چسبوندم بش به مادربزرگم گفتم ببین نقاشی منو دارن تو تلویزیون نشون میدن
باور کرده بود :)

ثریا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ب.ظ

عروسی پسر دائیم بود منم برای اولین بار رفتم آرایشگاه و موهامو فر کردن و خلاصه خیلی تغییر کرده بودم ..اکثراً تیپ اسپرت میزنم اونشب لباس ماکسی پوشیده بودم و خلاصه...
از سر شب دیدم داداشم بد جور نیگام می کنه ... تو دلم گفتم عروسی تموم شه دعوام می کنه عروسی کوفتم می شه....
دیگه آخرای مجلس بود دیدم داره میاد طرفم پشتم رو بهش کردم که جلو دختر دائیم چیزی نگه دیدم اومد نزدیکم داره شماره میده!!!!!!
برگشتم خوب که نیگام کرد میگه : "اِ شبنم تو ایییییییییییی"
من:0
داداشم:|
دختردائیمD:

ممرضا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:00 ب.ظ http://fluorescent.blogfa.com

رفیقمون علی آپاندیسشو عمل کرده بود خوابیده بود بیمارستان چمران میدون نوبنیاد
با سعید و مهدی سه تایی رفتیم عیادتش انقد چرت و پرت گفتیم خندوندیمش بخیه هاش باز شد خونریزی کرد مام هی خندیدیم اونم هی خندید بعد هی داد زدیم کد بلو کد بلو هیشکی به دادمون نرسید خونریزیشو با دستمال کاغذی خواستیم بند بیاریم که نشد متاسفانه ، داشتیم تختشو تکون میدادیم ببریمش اورژانس پرستاره اومد انقد تعجب کرد و عصبی شد از کارای ما زنگ زد حراست ریختن ما رو بردن بازجویی کردن ازمون کار داشت بیخ پیدا میکرد که باباش اومد رضایت داد ولمون کردن
این بود خاطره من

ممرضا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ http://fluorescent.blogfa.com

https://plus.google.com/u/0/113719216195095304458/posts/iwNrH2zycEd
--------------------
https://plus.google.com/u/0/113719216195095304458/posts/TXtNHwebV5T
---------------------
https://plus.google.com/u/0/113719216195095304458/posts/azyRjoRwFHj
-----------------------
فلا همین سه تا بسته
:)

فاطمه شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ب.ظ

belladona شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ب.ظ

بااااااااااااااااااد این پسره رو بهمون پس بده

ثریا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:23 ب.ظ

اما من خاطره خودم نبود مال دیگران بود دزدیدم
یا شمع توی خانه نیاز است یا چراغ

اما صفای شمع کجا و کجا چراغ؟



شمع است محرم شبهای عاشقی

اما ضروری است درون خلا چراغ!



از آن طرف ز هرچه که شمع است در جهان

سرتر بُود به معرفت و در وفا چراغ



مرد است و با دو تا تشر از رو نمی رود

کی می شود خموش به یک فوت و ها چراغ



وقتی که سوخت هم، نکند آه و ناله ای

میمرد او بدون سر و بی صدا چراغ



باید نثار روح ادیسون دعا کنیم

شبها که می رسید به فریاد ما چراغ



اما دعا به جای خود و فحش جای خود

وقتی نتیجه اش شود این قبض ها، چراغ



گاهی کلید را که زدی می پرد فیوز

گویی که کشته مادر خود وقت زا چراغ!



لعنت کن این ترافیک بی مادر و پدر

وقتی که ماندی پشت تقاطع سه تا چراغ



دی شیخ با یه نفر گشت گرد شهر

گفتم که شیخ با چه کسی؟ گفت با چراغ!


تعویض لامپ و پیچ فلزی و دست تر

اینطور گرفت عاقبت عمر مرا چراغ!

طراوت شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

برای ثریا>
خیلی باحالی

ممدوسین یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ق.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

یعنی دم همه گرم که وقتی یکی دپ میشه بقیه میان برا روحیه دادن بهش
لایک به همه مخصوصاً ثریا

ممدوسین یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ق.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

یه روز یه دزده میره خونه ی یه پیرزنه برای دزدی !
میبینه خونه پر از سیر هستش و ، همه جا رو سیر گرفته و بوی سیر هم فضارو پر کرده
دماغشو میگیره و خونه رو می گرده .
میبینه هیچی نیست جز سیر ..!
چشمش به یه چراغ جادو می افته ، روش دست میماله ، یک غول بیرون میاد!
غوله میگه : هر چی ازم بخوای میدم!
دزده میگه : ده میلیون پول میخوام!
غوله میپرسه : ده میمون ؟
دزده میگه : نه ، ده میلیون!
غوله میگه : بلند تر بگو!
دزده داد میزنه : میلیون ، بابا میلیون!
غوله میگه : میگون ؟
دزده باز داد میزنه : میلیون ، میلیون!
یهو پیرزنه از لابلای سیرا میاد بیرون ، به دزده میگه :
بیخودی خودتو جر نده مادر!
منم یه عمره نتونستم حالیش کنم چی می خوام

ممدوسین یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:14 ق.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

حسین یه چیزی نوشته بودم می خواستم پست وبلاگم بذارم اما میذارم اینجا ذائقه ات عوض شه یه کم. خلاصه که خیلی می خوامت

در وصف اداره هایی با رئیس خوش مرخصی بی‌معاون

یکشنبه یا دوشنبه شود می‌رود رئیس

دنیا شود به کام من و چند کاسه لیس

در مرخصی و مأموریت هیچ فرق نیست

در غیبت رئیس اداره شود سوییس

یک پا به روی میز و دگر پا به روی آن

فرصت برای چاله کَنی گشته راس و ریس

سیگار و چای خواب دمادم فراهم است

چونان که مثل آن نبود توی مارماریس

هرکس برای کار بیاید به نزد ما

دَک می‌کنیمشان همه با جمله‌ای سلیس

پرونده‌ات ورق به ورق نقص مدرک است

رفته رئیس و نامه تو مانده چک نویس

در کشتن زمان مَثَلِ حاتم سخی

در کار و بار چنان تاجر خسیس

قفل است کارها چونباشد مدیر ما

ما چرخ دنده‌ایم در اینجا و او گریس

فردا که او دوباره بیاید به دفترش

هرکس برای کار دَوَد چون روان نویس
29/3/91 فاز 13

ممدوسین یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ق.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

زنی با صورت کبود رفت سراغ دکتر
دکتر پرسید: چی شده؟
زن گفت: دکتر، هر وقت شوهرم مست می یاد خونه، منو زیر مشت و لگد می گیره د
کتر گفت: هر وقت شوهرت مست اومد خونهیه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بدهد.
هفته بعد، زن با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت
زن گفت: دکتر، قرقره چای سبز فوق العاده بود.هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای سبز وشوهرم دیگه به من کاری نداشت و الان رابطمون خیلی بهتر شده. حتی اون کمتر مشروب می خوره.
دکتر گفت: می بینی؟ اگه جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل می شن

belladona یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:23 ق.ظ

وااااااااای خدا
ممدوسین مردم از خنده با این جک تعریف کردنت خیلی باحال بود
ممدوسین مگه حسین دپ شده؟ چرا دختره بهش محل نداده خوب؟ یعنی شمارشم نگرفته؟ یعنی چی آخه؟ چه دوره زمونه ای شده والله!

ندا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ق.ظ http://lore.blogsky.com

ممدوسین یکیش مورد اخلاقی داش :))
اینجا خانواده رد میشه خو :))

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:43 ب.ظ

چه با حال بودن این کامنتاا خیلی خندیدم

بابا ول کن ندا توام مورد اخلاقیو بی خیال بذا حال کنیم
کی میگه حسین دپ شده اصنم دپ نشده خیلیم حالش خوبه تازه شارژ شده اومده امشب قراره حال بده .(بد برداشت نشه یه وقت منظورم پست جدید بوود)

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ

به یه حاج خانوم میگن وقتی شوهرت باهات کار داره (از اون کارا)چطوری خبر میده؟ میگه سوت میزنه. بعد میگن اگه تو باهاش کار داشته باشی چطوری خبر میدی ؟ میگه میرم بهش میگم حاجی تو بودی سوت زدی؟

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ب.ظ

من منتظرم ماه رمضون بیاد توبه کنم روحم از این اراجیف پاک شه بشم زلاااااااااال عینه آینه

ندا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ب.ظ http://lore.blogsky.com

:))
اقا من تا وقتی گشت ارشاد نیاد این پست و از وجود این موارد اخلاقی پاک نکنه نمیام وبلاگ

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ب.ظ

ای قربونه تو برم من ندا جیگر

یکی به این یاسی و مهتاب بگه اینقد کار نکنن دنیا دو روزه . از صب تا شب چه خبره؟؟؟

رویا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:56 ب.ظ http://nal-abad.blogsky.com/



خوش به حال حسین با این دوستای گلش...






ثریا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام قربوس شما

غضنفر با دوست دخترش میرن پارک غضنفر میگه :عزیزم اگه این درخت کاج زبون داشت الان به ما چی میگفت ؟ دختره میگه اگه زبون داشت میگفت احمق من زردآلوام نه کاج ..

ثریا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

غضنفر میره آزمایشگاه داد میزنه میگه چرا جواب خون شهدا رو نمیدین؟

ثریا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ

ه روز غضنفر رو به جرم دزدی می برن دادگاه قاضی میگه خجالت بکش این دفعه چهارمته که میای دادگاه. غضنفر به قاضی میگه تو خجالت بکش که هر روز اینجایی !

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ب.ظ

ثریااااا

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ

میگم رویا تو یه جمله مینویسی چرا اینقد جا اشغال میکنی خووووو

belladona یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ب.ظ


فاطی مرسی که از احوالات این انسان به ما خبر میدی
هر کی در اولین فرصت دیدش از طرف من با عشق یه پس گردنی نثارش کنه

ندا یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ http://lore.blogsky.com



حضور حماسی ثریا اینجا منو یاده روزای اول خودم میندازه :))
یادش به خیر
از هر 20 تا کامنت 18 تاش من بودم :))
ثریا دوست دارم

لازم به ذکر است این آیکون صرفا جهت پیاده روی روی اعصاب صاحب وبلاگ درج شده است

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ب.ظ

بلادونا دلت میاد بچه م گردنه سفید و بی مو ش قرمز میشه

belladona یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:29 ب.ظ

فاطی موش بخوره بچه تو

فاطمه یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ب.ظ

وااااا باز دلت میاد اونوقت من میمونم بدونه بچه بی همزبون بی مونس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد