آقای هوانشناس


من نمی دونم قبل از اینکه این  اصغر کُپَک بیاد تلویزیون، هوای ِ کدوم گاوداری رو پیش بینی می کرده اما هرچی که هست از نظر این آقا هیچ چیز حتی بارش برف در وسط تابستون "دور از ذهن نیست".


نمی خوام در مورد پیش بینی های اینا حرف بزنم چون همه میدونن که همش غلط غلوط از آب در میاد و برای سرپوش گذاشتن بر بی سوادی و لمس بودن ِ خودشون، برای یک شهر طیف گسترده ای از آب و هوا از غبار محلی تا رگبار و رعد و برق و بارش های پراکنده و... رو پیش بینی می کنن بلکه یکیش درست از آب در بیاد.


اما دلبری های اصغری رو نمیشه نادیده گرفت. ماشالا بچم خوش برو روو، خوش برخورد، اجتماعی، با کلاس، خوش لباس... تازه این بشر اونجوری که من فهمیدم عاشق خانوماست و کلی حال میکنه از ل..اس زدن با اخبار گوهای خانوم که اونا هم خووب چشم و ابرو میان لامصبا...


اوون اوایلی که این بشر اومده بوود تلویزیون یادمه اوومد به روش خودش و با کلی ناز و کرشمه شبیه این دختر لوس های دم ِ بخت، هواشناسیش رو پرزنت کرد. بعد که حیاتی ادامه خبرها رو داشت می گفت، صداهای شدیدی از پشت صحنه میومد که گمونم گارگردان  با کابل برقی چیزی داشت اینو سیاه میکرد...اما چی شد که این سبک لووس و نُنُر الان جا افتاده و دیگه کسی جلوشو نمیگیره، خدا میدونه....


خلاصه که متاسفانه یا خوشبختانه این یارو توو بلک لیستِ منه و از اونجایی که بشدت دچار حس مازوخیستی هستم، تمام پیش بینی هاش رو هم میشینم مو به مو نگاه میکنم، شاید به امید اوون روزی که دو نفر آدم سیبیل کلفت با روپوش سفیدی که به تن کردن از دو سمت ِتصویر وارد قاب تلویزیون بشن و بغلش کنن و ببرنش بیرون و همیجوری بگن : "آره عزیزم آره تو هواشناسی هم بلدی تو اصن دکترای هواشناسی داری. حالا قرصاتو بخور بریم تیمارستان دلِ بچه ها واسط یه ذره شده بریم عزیزم بریم که الهی مامانت اوون لپاتو بخوره..."

خونه

زمانی که وبلاگ قبلی در پرشین بلاگ رو به حال خودش رها کردم و به بلاگ اسکای اومدم، یک دلیل بیشتر نداشتم. فرار و رهایی از اوون غم و اندوهی که دچارش شده بودم. راستش اصلن فکرشم نمی کردم روزی برسه به اینجا و آدماش اونقدری عادت کنم و وابسته شم که بخش مهمی از زندگیم رو تشکیل بدن و حالا برای نوشتن و ادامه دادن توو این خونه، هزاران هزار دلیل داشته باشم. هیچ وقت یادم نمیره زمانی که رفتم مشهد و برگشتم چقد بچه ها لطف و محبت داشتن. محاله مهربونی ها و حمایت های بچه ها رو بشه توو زمانی که خونه خریده بودم فراموش کرد...و الان کار به جایی رسیده که سرنوشت و آینده و احوالات تک تک بچه ها برام اهمیت زیادی داره. جوری که اگه یکی غمگین باشه دست و دلم به نوشتن که هیچ به کار هم نمیره. شاید این حرفا برای یکی که از بیرون میاد و اینارو میخونه خیلی با منطق ریاضیاتی و ذهن محاسبه گر، معتبر نباشه، اما برای من اینا عین واقعیته..خوده زندگیه...

قبلن گفتم و بازم میگم، واقعا اگه توو این خونه با همه محدودیت هاش و همه کوچیکی و حقارتش، ساعات و لحظات خوبی رو تجربه کردین، پس حتما به صابخونه حق میدین که یه درخواستی ازتون داشته باشه... 

من ازتون دوچیز میخوام مثه همیشه: 

اول اینکه همیشه سعی کنید شاد و خوش باشین و سراغ غم و غصه نرین. 

و دوم اینکه حتما گاهی سالی ماهی به من سربزنید و نگذارید ازتون بی خبر بمونم. 

همین ...... 

 

دلت می آیدصدایم نکنی ..جانم نشنوی؟

اپیزود اول: 

دیشب دلم هوای دایی علی خدا بیامرز رو کرده بوود همین جوور الکی و ناخواگاه..خواستم براش بنویسم، قربون صدقش برم، نشد. دستم به قلم نرفت حالم گرفته بود. این چن سال اینقدر خبر درگذشت بستگان رو شنیدم که خیلی توو روحیم اثر گذاشته. شاید مرگ و میر ِزیاد، آدمو کرخت کنه اما در مورد من اینجوری نبوده و نیست و هر بار هر انسانی که بار سفرش رو از این دنیا می بنده و میره، انگار اولین آدمی هست که داره طعم مرگ رو می چشه و برای من حجم عظیمی از غم و اندوه رو بدنبال داره... 

 

اپیزود دوم: 

توو کامنت های پست قبلی، خبری ناراحت کننده شنیدم که خیلی متاثرم کرد. ظاهرن پدر ندای عزیز بار سفر به دیار باقی رو بستن و رفتن. اولش اصلن باورم نشد و سریع با ممدوسین تماس گرفتم و جویا شدم که دیدم ظاهرن خبر صحیح هست و الان ندا در سوگ پدر نشسته... 

 

اپیزود سوم:  

واسه من سخت ترین کار، تسلیت گفتن مرگ عزیزان به دوستامه. خواستم با ندا تماس بگیرم ولی نتونستم. نشد. دوست نداشتم صداشو توو این شرایط بشنوم. حتی از چشم تو چشم شدن با دوستانی که در سوگ نشستن هم گریزانم. اینو اینجا نوشتم که اگه ندا بازم یه روزی گذرش به اینورا بیافته، بدونه که ما هم ناراحتیم از ناراحتیش و مارو در غم خودش شریک بدونه...امیدوارم ندای عزیز زود تر به شرایط عادی برگرده و همینطور برای مادر عزیزش طول عمر آرزو میکنم...به هر حال از این آمدن و رفتن ها گریزی نیست و همه ما روزی طعم موت رو خواهیم چشید ... فعلا همین