مسافر دربستی

وقتی از درب ِ ترمینال بیرون اوومد، بلافاصله توجهم را جلب کرد. ساعت 12 شب کنار ترمینال جنوب، یک همچین خانومی شدیدن توو چشم بوود. از دوور نگاهش کردم. خیلی آرام و با  غرور گام بر میداشت. به پیاده رو رسید و حرکت کرد تا به ایستگاه تاکسی برسه. خیلی سریع سوار ماشین شدم. دنده رو خلاص کردم و آرام کنار خیابان حرکت کردم تا گمش نکنم. خووب وراندازش کردم. قد بلند و بدن خوش تراشی داشت...مانتوی خیلی کوتاهی که به تن کرده بوود  هم بر جذابیت هایش اضافه میکرد. آرام مسیرش رو از پیاده رو به سمت خیابون کج کرد و وقتی به کنار خیابان اومد من جلوی پاش ترمز کردم. 


- خانوم دربست؟

- بله. میرم حوالی میدون انقلاب. چند میگیری؟

- هرچی کرایش باشه.


مطابق انتظارم جلو سوار شد و من کلی خوشحال بودم که شکارش کردم. حرکت کردم . می خواستم کم کم سر بحث رو باز کنم. بوی ادکلن و آرایشش شدیدن پیچیده بوود داخل ماشین. نگاهم کم کم متوجه پاهاش شد. انگار با قلم تراشیده شده بوود این ساق ها. شلوار لی تنگی هم که به تنش بوود حسابی داغم کرد. یواش یواش به بهانه ی دنده عوض کردن، دستم رو به پاش زدم. معلوم بوود که فهمیده و خوشش آمده. احساس کردم پاهاش رو بیشتر باز کرد. حسابی کیف کردم. همین حین در حالی که رو سری شالی اش را درست کرد ازم پرسید:


- چن سالته؟

- 23 سال

- مجردی؟

- آره


خندید و گفت همینه که حولی بچه جوون. خنده اش اصلن حس خوبی به آدم نمیداد. شبیه شیطان می خندید. من کم کم جسورتر شدم و دستم را بیشتر به پاش زدم. یکدفه دیدم دستم رو که سمت پاش رفته بوود گرفت. خیلی ترسیدم. عرق سردی روی صورتم نشست. خواستم معذرت خواهی کنم که دیدم خودش دستم رو برد و روی پاش گذاشت و شروع کرد به نوازش. خیلی خوشم آمده بوود یک لحظه می خواستم داد بزنم از خوشحالی. باورم نمیشد همچین تیکه ای توو اوون موقع شب به پست ِ منی بخوره که توو این مسائل کاملن تعطیل بوودم. اما اینبار دیگه نمی خواستم موقعیتو از دست بدم. ازش پرسیدم:


- شما امشبو کجا میرین؟

- نمیدونم هنوز معلوم نیست

- یعنی خونه ندارین

- نه بابا خونم کجا بوود.

- پس شب کجا می خوابی؟

- (با خنده) ببین پسر جوون برای یکی مثه من همیشه یه جایی توو این شهر پیدا میشه توو غصه نخور.

- پدر مادرتون نگران نمیشن؟

- نه بابا پدرم فوت کرده و مادرم شهرستان هست...کلن با خونواده مشکل پیدا کردم. یعنی اونا طردم کردن گفتن عارشون میاد من پچه شونم. الانم رفتم سهم ارثمو زنده کنم ... اگه بمیرم هم نمیذارم حقمو بخورن.


دوست نداشتم زیاد کنجکاوی کنم بهش گفتم:

- اگه بخوای میتونی امشبو بیای پیش ِ من.

شروع کرد به خندیدن...باز هم از اوون خنده های شیطانی. حس خوبی نداشتم انگار داره تمسخرم میکنه. خنده هاش که تموم شد دستمو گرفت برد سمت بدنش و شروع کرد به بازی کردن. نگاهش رو از پنجره ماشین به بیرون دوخته بوود. سکوتی حکم فرما شد....خودش سکوتو شکست و گفت:

- میشه کنار اوون مغازه نگه داری من یه بسته سیگار بخرم؟

سریع سرعتمو کم کردم و نگه داشتم. خواست پیاده بشه. نگذاشتم. گفتم خودم برات میخرم. نمیدونم چی شده بوود که نمیخواستم با اوون تیپ از ماشین پیاده بشه. می ترسیدم از دستم درش بیارن. رفتم توو مغازه و سیگار خردیم. سیگار ِ کنت درست همونی که سفارش داده بوود. توو مغازه یهو دلم شور افتاد نکنه ماشینو ورداره و بزنه به چاک. سووییچ روو ماشین بوود. سیگار رو گرفتم و سریع پریدم بیرون از مغازه دیدم داره با گوشیش بازی میکنه. خیالم راحت شد. سوار شدم و سیگار رو بهش دادم. تشکر کرد. حالا دیگه داشتم توو چشماش نیگا میکردم. اوونم نگاهم کرد. بدنم به لرزه افتاد. چشماش محشر بوود. آدمو تا مرز نابودی میبرد. نگاهمون به هم گره خورد. یه لبخندی زد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد. دیگه داشتم بال در میاوردم. منم سریع لبم رو بردم به سمت لبش. بوسیدن شروع شد. از اوون بوسه هاس کش دار. توو آسمونا بوودم. اوونم چشاش خمار شده بوود. دلم نمی خواست تموم شه. اما عابری که از کنار ماشین رد شد مجبورم کرد حیا کنم و این قضیه متوقف شد. بهش گفتم:

- می خوامت. همین امشب. توو امشب مال ِ منی

یهو خودشو کشید عقب و سراسیمه گفت نه نمیشه من کار دارم. الانم زوودتر حرکت کن. 

این برخوردش مایوسم کرد. ماشینو روشن کردم و راه افتادم. نمی دونستم کجای کارم مشکل داره که راضی نمیشد بیاد. شروع کردم سر ِ صحبت رو باز کردن.


-خب میدونی من دانشجو هستم. دانشجوی اقتصاد. مجردم. دوتا خواهر دارم که دانش آموز هستن. خونواده رفتن شهرستان. منم الان اینجا تنها هستم و با تاکسی ِ بابا گاهی یه چرخی میزنم که پوول توو جیبیم در بیاد.

- خیلی خوبه که کار میکنی. مرد باید کار کنه دیگه.


کلن دوزاریش کج بوود و شایدم خودشو میزد به اوون راه. هیچ رقمه راه نمیداد. حوالی ِ میدون انقلاب که رسیدیم  گفت:


-برو سمت تئاتر شهر

با خنده گفتم: تئاتر شهر؟ حالت خوبه؟ الان مگه بازه؟ خب پس منم میام با هم تئاتر نیگا کنیم.

باز هم از اوون خنده های شیطانی کرد و البته اینبار منم باهاش خندیدم. گفت:

- من خودم یه پا بازیگر تئاترم. (و باز هم خندید)

گفتم: خب بریم خونه ی ما با هم تئاتر بازی کنیم.

- ببین نشد دیگه. قرارمون این نبود


دیگه کم کم داشتم عصبانی میشدم. خودمو کنترل کردم. مسیرم رو به سمت تئاتر شهر منحرف کردم. یه حسی از درون بهم میگفت به زور ببرمش. اما نمیشد . این خیلی کاره احمقانه ای بوود. حس کردم اونم فهمیده که ازش ناراحت شدم. شروع کرد به حرف زدن و من جوابی بهش ندادم. از میدون انقلاب تا تئاتر شهر رو پنج دقیقه ای اومدیم. پیچیدم پشت پارک و ماشینو خاموش کردم. نگاهش کردم. نگاهم کرد. بهش گفتم :


- ببین من می دونم تو هدفت چیه. ببین من پوول دارم. حاضرم بیست هزار تومن بهت بدم. 

خندید و گفت: بیست هزار تومن. واه واه این که خیلی کمه (به خندیدن ادامه داد).

- بیشتر میدم. چهل هزار تومن. پنجاه هزار تومن. فقط تو بیا...

- آهان این بد نشد. فک کنم پنجاه تومن برای یک شب پوول ِ بدی نباشه. یعنی بی از هیچیه.

- پس قبوله؟ بریم؟

- نه پسر جوون. من مشکلم سر ِ پوول نیست نمی تونم باهات بیام.

- پس چه مرگته؟


اینو که با داد گفتم یهو ساکت شد. خودم از داد زدنم خجالت کشیدم. معذرت خواهی کردم. اوونم بعد از چند ثانیه سکوت دوباره همون خنده های شیطانی رو ادامه داد.

خندیدنش که تموم شد. صورتش آورد سمت صورتم. لبامون روی لب هم بوود. باز هم همو بوسیدیم و من باز هم داشتم دیوونه میشدم. بعد از چند ثانیه لبش رو از لبم جدا کرد و برد سمت گونه ام و صورتمو بوسید. و بعد لبشو برد به سمت گوشم. نفسش رو رووی صورتم حس میکردم. احساس کردم می خواد چیزی در ِ گوشم بگه. تمرکز کردم. خیلی آروم در ِ گوشم گفت:

- اعتراف کن ببینم زوود. تا حالا به یک دوجنسه اینقدر نزدیک شده بوودی؟؟؟؟


با این حرفش انگار یک دیگ آب جوش روو تنم ریخته باشن. سریع خودمو کشیدم عقب و چسبیدم به شیشه. تمام تنم عرق کرده بوود. وحشت سرتاسر وجودمو فرا گرفته بوود. داشتم میلرزیدم. یه لحظه احساس کردم خوون به مغزم نمیرسه. لال شده بوودم می خواستم داد بزنم و کمک بخوام ولی زبونم بند اومده بوود.


اوونم خودشو کشید عقب و باز شروع کرد به خندیدن. دیگه قیافش برام شبیه هیولا شده بوود. نگاهش که میکردم به وحشت میافتادم. 

خیلی ریلکس سیگاری درآورد و با فندک ِماشین روشنش کرد و گذاشت گوشه ی لبش و پُک  عمیقی زد. دستش رفت سمت ِ ضبط ماشین. دکمه ی Play رو زد. آهنگی پخش شد. چنتا پُک زد به سیگارش. کم کم خودشو جموجو کرد. کیف دستی کوچیکشو برداشت و از ماشین پیاده شد. من همچنان رمقی برای تکون خوردن نداشتم. در ِ ماشینو بست و سرشو از شیشه به داخل ِ ماشین آورد و گفت خداحافظ پسر. راستی پنجاه هزار تومن خیلی زیاده. فی خیلی کمتر از ایناست. اینو گفت و خندید و رفت و در تاریکی پارک ِدانشجو گم شد.

نظرات 13 + ارسال نظر
رویا دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ب.ظ http://nal-abad.blogsky.com/

پسر این خیلی خووووب بوود...خیلی ی ی ی ی...

عجب موضوعی داشت،چه قدر پایانش غیر منتظره بوود...خیلی ی ی مرسی ی ی...

یک پیر دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ب.ظ

ترسناک شدی بچه .
یاد یه روزی افتادم که اولین دختر خیابونی رو دیدم .البته زیاد دور نبود میشه گفت چند ماه پیش.
مثل پسر قصه ات خیلی خوش خیال بودم و بعدش گومپ همه جامعه زشت شد.

طراوت دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com


ترسناک بود
ولی خیلی حس کنجکاوی میداد...آخرشم جالب تموم شد

مرسی ازت

سمیرا سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ق.ظ

بیشتر از اینکه چندشم بشه ، باید بگم که خودمو جای اون دو جنسه گذاشتم.چه بغض فرو خورده ایی داشته و چقد سختی کشیده.

به جهنم که اون لعنتی چندشش شده و به خواسته اش نرسیده ...به جهنم...

عالی بود حسین.

محمد سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ق.ظ http://migam.blogsky.com

بسیار عالی
از اون نوشته هایی بود که آدم دوست داره سریع به انتهاش برسه .
موضوع فوق العاده ای داشت و پایان غیر منتظره اش بهترین پاداشی بود که میتونستی به خواننده بدی .
به شدت دلم برای اون خانم سوخت .
تنهایی , بدبختی , بی هدفی ...
خنده های زورکی که به گوش اون آقا پسرِ قصه شیطانی اومده .
و در آخر
چقدر بده که ذاتا بد نباشی ولی تو همه ی قصه ها نقش بد رو ایفا کنی...

ممدوسین سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ق.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

حسین فی دستت نیستاااااااااا
آخه الان با 50 تومن به کسی نیگا میکنن که بخوان پیشت بخوابن؟
راستی سوژه و روایتت خوب بود. یه کم باهاس پرداخت کنی کلیتشو. مخصوصاً آخرشو.
اصولا تو داستان هرچی که با نشانه ها و توصیف موقعیت خواننده متوجه موضوع بشه ضربه آخر محکمتر و هیجان انگیز تره. به ابتکار عمل خودت مربوط میشه. مثلا اگر پشت پارک دستتو می بردی لای پاش و اون جای نرمی مورد انتظار سفتی لمس میکرد یا چیزی از این دست بهتر بود تا اینکه خودش بخواد صراحتآً بگه.

نون الف سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ب.ظ http://lore.blogsky.com

belladona سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ

حسیم من فکر می کردم طرف ایدز داشته و دلش به حال معصومیت پسره یسوخته و نخواسته اونو آلوده کنه واسه همین نرفته باهاش تا آخر داستان هم با همین بک گراند اومدم ولی واقعا پایان غیر منتطره ای داشت. داستانت جذاب بود ایول. خدایی پسره چش و گوش بسته بود وگرنه الان که خیلیا تریپ روشن فکری برداشتن که همو سکچوالها هم آدمن و اصن چرا نه و از این حرفا!

belladona سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ب.ظ

حسین منظورم از حسیم حسین بود

یاسی چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ق.ظ http://cashcool.blogsky.com

یعنی چی آخه ؟؟؟؟ما روزی 8 ساعت واسه دولت کار میکنیم میشه روزی دقیقا 15هزار تومن.حالا اینجا داستان حسین قیمت 1شب و 50 هزار تومن میگه بعدش میبینم محمدحسین میگه فی دستت نیست و آخه 50تومن هم پوله؟؟؟
یعنی چی آخه؟؟!!!دردمونو به کی بگیم یعنی این 5دقیقه حال ار 8 ساعت کار قیمتش و ارزش مادیش بیشتره؟؟؟وای اگه ارزش معنویشم بیشتر باشه که دیگه باید برم بمیرم....
حسین جون داستانی ساختیا ...

ساناز چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ق.ظ http://www.missysan.blogfa.com

منم فک میکردم ایدز داره...
عالی بود...
بازم داستان بنویس...

*مینا* چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:08 ب.ظ http://mina-dream.blogfa.com/

فاطیما پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ

عالی بود..اما کاش آخرش رو اینقدر صریح بیان و تمام نمیکردی ایده ی پرفکتی ندارم اما به نظرم اولش عالی شروع شده وسطش به اوج رسیده..اما آخرش این حس رو به من میده که فقط میخواسته تموم بشه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد