من و ممد با اینکه از بچگی با هم بزرگ شدیم و هم سن و سال بودیم، اما از همون اولش هم طرز فکرمون زمین تا آسمون با هم فرق داشت. من درون گرا بوودم و خیلی با کسی نمی جوشیدم، بر عکس ممد کلی یار و دوست داشت و هر جا می رفت سریع جای خودشو باز می کرد. واسه همینم بوود که من بعد از کلاس ها، میومدم خونه، آشپزی میکردم، کتاب می خوندم، رادیو گووش میدادم، برا خونواده نامه می نوشتم، اما ممد میرفت پیش رفقای محلیش و تا پاسی از شب بیروون بوود. اوون زمون آدم با سواد خیلی کم پیدا میشد و ممد که روابطش با اهالی روستا خووب بوود، یه جورایی شده بوود کدخدا و همه کاره ی روستا. هرکی می خواست دختر شوهر بده، عریضه بنویسه، استشهاد کنه، معامله ای کنه، میومد سراغ ممد.

یادمه یه شب، ممد نسبتن زوودتر اومد خونه. بیرون برف شدیدی میومد و تمام ریش و مووی ممد سفید شده بوود. یعنی من بعد از اوون زمونا دیگه برف اوون شکلی ندیدم. راحت دو متر برف میومد. ممد چکمه و اورکتش رو در آورد و اومد زیر کرسی. من سفره شام رو رووی کرسی پهن کردم و گرد سوز رو هم گذاشتم روی یک چارپایه. شام آبگوشت بوود. هر دو شروع کردیم به خوردن و از هر دری حرف می زدیم. بعد از شام، ممد سفره و ظرف ها رو جمع کرد و دوتا استکان چایی ریخت و آورد گذاشت روی کرسی و خودشم نشست درست روبروی من. اولش شروع کرد گیر دادن به سیگار ِمن که تو چرا سیگار میکشی و فلان و بیسار. شاید باورتون نشه اما ممد اوون موقع اصلن اهل دم و دود نبوود. حتی یه نخ سیگار هم نمی کشید. اینکه بعدن به سمت تریاک کشیده شد بخاطر پا دردش بوود. یادمه بعضی شبا تا صبح ناله می کرد از پا درد. من فکر میکردم پا دردش بخاطر سرماست، اما بعدها مادرم خدا بیامرز میگفت مادر ِ ممد جوونیش وسواسی بووده و وقتی ممد نوزاد بوود، اینقدر دم رودخونه اینو با آب سرد میشسته که تمام استخونهای اینو معیوب کرده.

خلاصه ... اوون شب ممد به من گفت می خواد زن بگیره. من اولش باورم نشد و حرفشو به شوخی گرفتم اما اوون تصمیمش رو گرفته بوود و گفت که می خواد با دختر آقاشا ازدواج کنه. آقاشا یکی از اهالی روستا بوود که پنج تا دختر داشت. بنده خدا نه خودش و نه دختراش بلد نبودن یه کلمه فارسی حرف بزنن. اما ممد ترکی حرف زدن رو کامل یاد گرفته بوود. من خیلی سعی کردم منصرفش کنم. بهش گفتم ممد اینا وصله ی تو نیستن. یعنی وصله ی ما نیستن. ما اومدیم دوسال اینجا سپاه دانش، تموم بشه یه دقیقه هم نمی تونیم اینجا بمونیم. باید برگردیم شیشارستان. ما رو چه به اینا. اما ممد جفت پاشو کرده بوود توو یه کفش که می خواد با دختر آقاشا ازدواج کنه و همون جا بمونه. تصمیمش رو گرفته بوود و کاریش نمیشد کرد. 

ممد و دختر آقاشا با هم ازدواج کردن. مراسمشون هم جالب بوود. یه چنتا از این عاشیق ها هم بودن که ترکی می خوندن و من اوون صحنه ها رو کامل به یاد دارم. اوون زمون خواستگاری و عروسی خیلی خیلی ساده و راحت بوود و به همین سادگی اینا شدن زن و شوهر. ممد یه اتاق دیگه کرایه کرد و لوازمش رو از پیش من جمع کرد و رفت با دختر آقاشا زندگی مشترکش رو شروع کنه. یه ماه یا شایدم کمتر از ازدواجشون نگذشته بوود که ممد به من پیغام داد که شب برم خونش. من که وارد خونش شدم دیدم زنه یه گوشه ی اتاق نشسته، ممدم رفت یه گوشه ی دیگه اتاق کز کرد. زنه شروع کرد ترکی حرف زدن و من که ترکی رو کامل بلد نبودم از لابلای حرفاش فهمیدم که از دست ِبزن ِ ممد شکایت میکنه. به ممد گفتم مرتیکه تو خجالت نمیکشی زنتو میزنی، با این اخلاقت مجبور بوودی زن بگیری؟! ... ممد یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه که ناصر غلط کردم گه خورم بیا برادری کن طلاق اینو بگیر. ما اصلن بدرد هم نمی خوریم. اصلن خر شدم اینو گرفتم. می خوام برگردم شیشارستان.

خلاصه سرتونو درد نیارم. اینا توو اوون مدت همش اختلاف داشتن و هر بار اینا رو کدخدامنشی با هم آشتی می دادیم. ممد اصلن ثبات نداشت. چند بار تا پای طلاق رفت اما منصرف شد. خدمتمون که تموم شد، ممد که اول قرار بوود همونجا بمونه، حرفشو عوض کرد و گفت می خواد با زنش برگرده شیشارستان. یادمه سه تایی با یه اتوبوس برگشتیم. بعد از اینکه به شیشارستان رسیدیم، دیگه ارتباطم با ممد کم و کمتر شد. من دانشگاه قبول شدم و اومدم تهران و ممد، آموزش پرورش ِ املش استخدام شد. اما بازم دورادور ارتباط داشتیم و از وضع و اوضاعش بی خبر نبودم. اختلافش با زنش روز به روز بیشتر میشد و حتی بدنیا اومدن ِ دخترشون هم کمکی به بهبود وضع زندگی اینا نکرد. ممد چشش دنبال یه دختر دیگه بوود و به این زنش اصلن اهمیت نمی داد. اینطور که شنیدم مادر ِ ممد هم خیلی زنش رو اذیت کرد. بنده خدا زنش خیلی سختی کشید. نه بلد بوود فارسی حرف بزنه، نه حامی و پشتیبانی داشت. خلاصه من یه وقتی شنیدم که ممد زنشو طلاق داده و با یه زنه دیگه ازدواج کرده. زن ِ بنده خدا روانه ی ولایتش شد. دختر ِ ممد آقا هم زیر دست نامادری و مادربزرگ با یه وضعی که خودتون بهتر میدونید، بلاخره بزرگ شد و رسید به اینجایی که الان عرووس خونواده ی شماست....

حالا باز خدا پدر مادر شما رو بیامرزه که جای پدر و مادر رو برای عروستون پر کردین و الان دنبالشین که این دختر بتونه مادرش رو پیدا کنه.

من نمی دونم ممد آقا چرا اینا رو از دخترش پنهان کرده و چرا آدرس و نام و نشون اوون روستا رو به دخترش نمی گه...اگه بیام املش ببینمش حتمن در این مورد باهاش حرف می زنم. اما الان مهمترین مساله اینه که این خانووم بتونه مادرش رو پیدا کنه. 

شما تشریف ببرین آذربایجان شرقی. بخش خداآفرین ِ شهرستان کلیبر. یه روستایی هست به نام ِ مفروضلو. اونجا اگه پرس و جو کنین مطمئنم دختر آقاشا رو پیدا میکنید. هرچند الان چهل سال از اوون زمان میگذره اما اوون روستا بعید می دونم اونقدری بزرگ شده باشه که نشه ردِ یه آدم رو تووش پیدا کرد. 

نظرات 10 + ارسال نظر
نون الف پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:43 ب.ظ http://lore.blogsky.com

:(

belladona پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ب.ظ

واااااااااااای ایت داستان که خعلی خوشگل نوشته شده کار خودته؟ ا و ف ف ف ف خعلی معرکه ست بابا دم شما گرم

طراوت پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ب.ظ

قشنگ بود
عین یه فیلم دراومد.
مرسی ی ی ی ی ی

فاطیما جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ق.ظ http://muddy.blogfa.com

یکی از جذاب ترین ویژگی های داستانت اینه که به جای ِ محمد گفتی ممد..آفرین...

یاسی جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ق.ظ

داستان غمگینی بود و البته به خوبی نوشته شده بود.فقط آخرش یکم واسم مبهم شد؟عروس کی شد که ما میشناسیمش؟؟؟
راستی آبگوشت هم جالب بودااا

رویا جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:04 ق.ظ

تصویر سازی و تصویر پردازی توو این داستانت خیلی بهتر و بیشتر به چشم میومد و پرداخته شده بود...انسجام داستان و ریتمش هم از اول تا پایان خووب بود...کاملا از همون دو خط اول خواننده رو درگیر فضا و داستان می شه و حس کنجکاویشو با یه تعریف یه خطی از شخصیت راوی و ممد کاملا برانگیخته و با خودش همراه می کنه... این داستان بدون اغراق یه سر و گردن از داستان های قبلی بالاتر و قوی تر بود. اون فضای اتاق و کرسی ،شام رو آوردن روی کرسی،اشاره چراغ گرد سوز و آبگوشت واسه شام،سپاه دانش،دقیقا اشاره درست و دقیقی ازون روزگار گذشته و استفاده ی خیلی مناسب از لغات مناسب زمان قصه بود. *عروس داستان ،دختر ممد از همون مادر ترکش هست.

موبیوس کبیر جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:30 ب.ظ http://drstrangelove.persianblog.ir/

روایت جالبی بود. یه داستان کوتاه که البته جا برای شخصیت پردازی داشت. البته بیشتر دختر آقا شا. می شد کمی هم بیشتر به جزئیات رابطه نا متجانس ممد و دختر آقا شا.
یه چیز دیگه اگر واقعا دختر اقاشا و پیدا کردنش انگیزه شکل گرفتن این داستانه بیشتر باید از محاق دربیاد و واضحتر باشه. اینجا اینقدر که ممد پر رنگه دختر آقاشا که به انگیزه اون به گذشته ممد و دخترش پرداخته شده رنگ و بویی نداره و حتی اسمش هم برده نمیشه. (مثلا آی نور)
ممد خوب پرداخت شده و حتی از گذشته اش به صورت موجزی صخبت شده. بحث اعتیاد می تونست چیز جالبی باشه برای جدایی و سحتی کشیدنهای دختر آقاشا و طلاقشون و اینا اما وسط زمین و آسمون رهاست. کی ممد از پادرد تریاکی شد. اما کی؟ قبل از ازدواج یا بعدش؟ قبل از طلاق و جدا شدن از آی نور یا بعدش؟ حتی میشد تو یکی دوجمله در باره سختی های دختری با پدر معتاد و نامادری فضا سازی کرد. اعتیاد تواین داستان می تونست به سیر تخیلی مطالب انسجام بهتری بده.
خط سیر داستان خوبه. از نظر جمله بندی پاراگرافها در جملاتشون منسجم و با هم مرتبط اند. ضربه داستان تو خط اخر پاراگراف پنجم زده میشه که می فهمیم داستان برای خانواده شوهر دختر ممد روایت میشه و مخاطب طرف صحبت نیست. در اصل ضربه داستان چرخیدن روی راوی از مخاطب به سمت خانواده شوهره.
و بعد مکانها که هرچند برای خیلی ها می تونه نا آشنا باشه اما در عوض

Samira شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ب.ظ

Salam khoobi ? dastanet allli boood....
bishooora bloge mano filter kardan

محمد یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ http://migam.blogsky.com

سلام
حسین جون انقدر خوب نوشتی که احساس میکنم یه داستان واقعی بود این ماجرا .
البته الان با پایان دوران مردسالاری فکر نکنم این مسائل دیگه رخ بده .

فاطمه یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

انگار خلاصه ای بوود از یک رمان خواندنی.یعنی وقت بذاری قشنگ میتونی جزئیاتش رو بنویسی ،خیلی قشنگ میشه.
از اون قسمتش که چایی خوردن خوشم اومد .وااای فک کن تو هوای سرد کنار بخاری یه رفیق شفیق هم کنارت باشه،چای داغ چه میچسبه

چقد این احساس های زود گذر ضربه میزنن به سرنوشته آدم ها.چقد تلخه همچین سرنوشتهایی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد