خونه ی خواهرم طبقه ی پایین ماست. مهمون داشت. بس که گیر داد و قفل کرد، ما رو هم کشوند پایین. بعد شام دوتا بشقاب داشتم میبردم سمت آشپزخونه یهو پام گیر کرد به پله ای که ده سانت ارتفاع داره. نمی دونم چه دلیلی داره این بساز بندازه الدنگ آشپزخونه رو 10 سانت بلند تر از اتاق گرفته. با این ده سانت قرار چه اتفاقی بیافته.... ای یارویی که گوسفندات رو فروختی و زدی توو کار ساختمون، اگه حال و حوصله نداری و همینجوری Tخمی Tخمی خونه می سازی و پله روو سطوحی که قراره مسطح باشه درمیاری، به اینم فک کن که ممکنه یه شب یکی که اصلن حس و حال نداره و اجبارن به مهمونی دعوت شده، یهویی همه ی تکه ها و ذرات بشقاب های شکسته رو حواله بده به سوراخ سمبه های هف جدت...

گمانم به هم خوردن ِ چیدمان میز کار و تغییر ارتفاع صندلی و جهت ِمانیتور و ایضن پر شدنه کارتابل از نامه های جهت ِ آگاهی و جهت اقدام و جهت پی گیری همه و همه از مختصات ِ چند روز متوالی سرکار نرفتن در اداره جات ایرانی می باشد. انگار همه چی به نبود ِ آدم عادت می کند. دارم به این فکر می کنم که وقتی با یک غیبت چند روزه، نبودنِ آدم عادی می شود، آنوقت با مرگ یک انسان آیا آبی از آب ِ این دنیا تکان خواهد خورد یا نه؟!

سخن تازه

1- مسافرت مشهد از هر جهت برای من خووب و خاطره انگیز بوود. هرچند به خاطر جمعیت زیادمان کمی دچار بی برنامه گی مخصوصن در مورد تایم خواب و غذا خوردن بوودیم و از طرفی دوتا بچه کوچیک هم همراهمان بوود که گاهی مثله سگ و گربه به جان هم میافتادند، اما کلن همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت و برگ دیگری بر صفحه ی خاطراتم اضافه شد. خدا را چه دیدی شاید سال ها بعد اگر زنده بوودم، با مرور این خاطرات کلی احساسات خووب و زیبا در من شکوفا شد.


2- البته دیدن ِ طراوت و همچنین با خبر شدن از "بله گفتن و راهی ِخانه ی بخت شدن ِ بلادونا" هم از مواهب فوق العاده و فراموش نشدنی این سفر بوود.


3- به لحاظ معنوی هم این سفر دارای ثمرات خووبی بوود مطابق انتظار. به یاد تک تک دوستان و آشنایان چه حقیقی و چه مجازی بصورت کامل بوودم و همه تان را یک به یک با ذکر جزئیات از جمله نام و نام خانوادگی و قد و وزن و شماره بند تمبان و غیره و ذالک، یاد کردم.


4- روز جمعه داخل حرم نشسته بوودم سر صلات ظهر دیدم موذن اذان گفت و بساط نماز جمعه مهیا... ما هم یهویی با خودمان گفتیم ای دل غافل قسمت رو میبینی؟! (آیکونه نقی) من... اینجا...نماز جمعه... خلاصه منتظر شدیم دیدیم نخیر حضرات مشغول خطبه سرایی هستند و باید دوتا خطبه ی به غایت جفنگ را تحمل کنم. از طرفی دیدم یک سری شعارهای گهربار هم دارد مابین نمازگذاران عزیز و مکبر محترم رد بدل می شود بدین مضمون که چه میدانم ای فلانیه آزاده ما ماده ایم ما ماده...  و خونی که در رگ ماست و ما همه سرباز و توالت شوور ِ توئیم و این حرفا... خلاصه دیدیم اگر بمانیم ممکن است یهویی عنان از کف داده و به جای اینکه حاجاتمان برآوَرده شود،  برآمده شود...لذا همچین فُرادا یه دوتا کله معلق نثار حضرت دوست کردیم و خزیدیم بیرون...


5- من فاصله ی خانه تا حرم را پیاده می رفتم که حدودن بیست دقیقه ای زمان می برد. یک روز به اصرار اهل خانه مجبور شدم پسرخاله ام را که کلاس سوم است با خودم سگ کِش کنم. آقا این از خانه تا حرم و بالعکس مدام وراجی می کرد و سوالهای الکی میپرسید که چه میدانم پنج بیستم بزرگتر است یا هفده چهل و دوم... من تک به تک به تمام این تراوشات ذهنی اش در زمینه ریاضیات پاسخ دادم. بعد که رویش کم شد شروع کرد سوالهای چرند پرسیدن از قبیل این که "اگه راست میگی سه بار بگو دایی چاغه چایی داغه ... یا شیش سیخ کباب سیخی شیش هزار" گمانم این بچه هم فهمیده برای من تلفظ صحیح "سین" چیزی شبیه یک رویاست. خلاصه که کلن ما روی زمین پیاده روی کردیم و این بچه هم روی اعصاب ما. دستش هم در دستم بوود. یا نیم متر از من عقب تر بوود یا یک متر جلوتر. گمانم دست چپم الان نیم متر دراز تر شده باشد. یک لحظه هم که ولش کردم داشت میکرد (خودش را زیر ِدوچرخه).


6- این روزها زیاد می شنوم از دوستان، آشنایان اینور آنور... که دنیا و ایضن زندگی ملالت بار شده و همه بی هدف هستند و بی دورنما و یا اینکه زندگی به شدت تکرار ِ همان تکراری های گذشته شده است. ... من هم اینها را می دانم ... مشکلات را می دانم و لمس می کنم. اما در کار جهان تکرار نیست. جهان هر روز نو می شود. هر لحظه دوباره زائیده می شود. میمیرد و متولد می شود. هیچ بهاری تکرار بهار گذشته نیست. هیچ فصلی تکراری نیست. هر میوه مزه ی جدیدی دارد. هر لحظه و هر گل، رنگ و بوی خودش را دارد. در این دنیا همه چیز منحصر به فرد است. ابدن تکرار وجود ندارد. دنیا بی نهایت است و در بی نهایت هیچ چیز تکرار نمی شود که اگر تکرار شود مفهوم بی نهایت بودن ِ آن محدود می شود. همان گونه که در بی نهایت اعداد هیچ عددی تکرار نمی شود. اگر ما تکراری میبینیم، این مائیم که تکراری شده ایم و در نتیجه خسته و ملول. انسان یعنی سخن. باید حرف های تازه زد. باید سخن تازه گفت. و من این روزها به شدت بدنبال حرف تازه هستم. 

هین سخن تازه بگو تا دوجهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود