دیروز می خواستم برم توو محدوده ی طرح ترافیک فلذا مجبور شدم ماشینم رو توو یکی از کوچه پس کوچه های یادگار جنوب، پارک و با اتوبوس به سمت اون محدوده برم. تقریبن حوالی ظهر بوود که برگشتیم با برمک و رفتم که سوار ماشین بشم دیدم ماشینی در کار نیست. گفتم شاید کوچه رو اشتباه اومدم چوون توو اون محدوده تمام کوچه ها یه جورایی شکل و شمایلش شبیه همه. من از سمت سپه به بالا و برمک از سمت طوس به پایین شروع کردیم یکی یکی کوچه ها رو گشتن اما اثری از ماشینم نبود متاسفانه. بلاخره توو یکی از کوچه هایی که بیشترین احتمال رو میدادم ماشین رو اونجا پارک کرده باشم، از یه بنده خدایی که زیر پله داشت و زیپ و دکمه میفروخت پرسیدم که ماشینی اینجا ندیده که مثلا پلیس اومده باشه با جرثقیل منتقلش کنه به پارکینگ و از این حرفا؟! طرف گفت: "که اینجا یه پراید پارک بوود که یه آقای تیموری نامی سوار بر هیلمن اومد و یکی دو ساعتی روی باز کردن دربِ پراید کار کرد. اما مردم مشکوک شدن و به پلیس خبر دادن. این بنده خدا هم فلنگ رو بست. احتمالن توو یه فرصت دیگه اومدن و ماشین رو دزدین"...من مطمئن شدم که ماشینم رو دزدیدن و با اینکه فک نمی کردم مال دنیا برام اینقدر اهمیت داشته باشه اما واقعن ناراحت شدم و خیلی حالم بد بوود. به این زیر پله ای گفتم حالا تو از کجا می دونستی که دزد اسمش تیموری هست؟ اصلن آدرسش کجاست؟ گفت:"یه همسایه دارین به اسم آقای سعیدی اوون آدرس دقیق تیموری رو میدونه" من آقای سعیدی رو میشناسم اما همچنان برام سوال بوود که این زیر پله ای اینا رو از کجا میدونه و حتمن یه ریگی توو کفشش هست. دیگه هرچی اصرار کردم بهش که بیشتر توضیح بده، حرفی نزد که هیچ، اصلن منکر حرفای قبلیش شد. فقط گفت که دزدیدن ماشینت با نقشه ی قبلی بووده. خلاصه من که به شدت ناراحت بوودم، توو اوون لحظه تنها کاری که می تونستم بکنم این بوود که به بابا زنگ بزنم و جریان رو بگم و همین کار رو هم کردم. اصلن باورم نمی شد که ماشین منو یکی بیاد اینجوری زاغ بزنه و کلن بلند کنه. حالا میزد شیشه رو میشکست، ضبظ رو می برد، یا لاستیک ها رو می برد، یه چی...اما این نامرد کلن ماشینمو برد. 
بابا و دایی و پسر خالم اومدن. بابا پشت فرمون نیسان آبی نشسته بوود. نیسان مال دایی بوود . اینو یادمه چند سال قبل فروخته و پراید خریده بوود. اما من واقعن اینقدر عصبی و داغون بوودم که اصلن حوصلم نمی گرفت از دایی بپرسم چی شد که دوباره این نیسان رو پس گرفته... خلاصه بابا بعد از کلی غر زدن سر من که لاابالی هستی و درست ماشینو قفل نمی کنی و از این حرفا، گفت بریم اول آقای سعیدی رو ببینیم و بعد به پلیس خبر بدیم و پرونده سازی کنیم. خلاصه همه به زور چپیدیم داخل نیسان دایی و اومدیم سمت خونه. بابا سر هر چهار راه همچین می زد روی ترمز که همه داشتیم می رفتیم توی شیشه. بنده خدا هم نیسان رو بلد نبود خووب برونه و هم از این اتفاق به شدت ناراحت بوود درست مثله من. خودم هم هنوز باورم نمیشد که همچین بلایی سرم اومده و نمی دونستم و نمی دونم دارم تقاص کدوم گناهم رو پس میدم. خلاصه رسیدیم خونه و من مستاصل و داغون رفتم زنگ خونه رو بزنم اما چون کلید همراهم بوود ترجیح دادم خودم در رو باز کنم. داشتم کلید رو توو در می چرخوندم که صدای دزدگیر ماشین همسایه توو گووشم پیچید. ماشین همسایه که اتفاقن اونم پراید بوود رو با افسوس نگاه کردم. اما نمی دونم چرا صدای دزدگیرش به شدت بلند بوود یه جورایی که حس کردم داره پرده ی گوشم جر می خوده. بعد یهویی سرم رو چرخوندم و نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار اتاقم.... ساعت 8 صبح.....لحظه ای که دارم این پست رو می نویسم.

دیروز عصری خاله اینجا بوود. یک انگشتری خریده بوود از کریمخان به قراره چهار میلیون تومان. کلن پنج گرم بوود اما قیمتش بخاطر سنگ های قیمتی و زینتی که اتفاقن ریده بوود به نما و ظاهر نکره ی انگشتری، به اندازه ی سی گرم طلای هجده عیار بوود ... بعد من که در عقبه ی ذهنی ام، تعویض دکوراسیون خانه ی خاله اینها که آن هم حدود چند ده میلیون آب خورده بوود نیز چرخ می زد، داشتم به این فکر میکردم که همین مبلغ چهار میلیون چقدر می تواند مشکلات و گره های کور را از زندگی ازواج طبقه ی متوسط و رو به پایین باز کند. همین حین صدای گپ و گفت ِ زنانه ی مامان و خاله توجهم را جلب کرد که خاله میگفت هیچ کدام از اینها نه ارضایش می کند و نه ارزشی برایش دارد. میگفت ترجیح میداد با یک مرد با احساس ِبا تفاوت که بشود با هم حرف بزنند، به مهمانی بروند، به یک سفر ساده بروند، زندگی کند، تا این آدمی که از لحاظ مادی کاملن تامینش کرده اما از لحاظ فکری و اخلاقی در یک سیاره ی دیگر سیر می کند. می گفت که ترجیح می داد مثله آن یکی خاله ام، نانِ خالی بزند داخل پیاله ی مملو از عشق و بخورد اما این زندگی بی روح را تجربه نکند. شاید آن یکی خاله ام هم آرزوی زندگی این یکی را داشته باشد. نمی دانم. دنیای عجیبیست. همه افسوس هم را می خورند. این افسوس ِآن یکی...آن یکی افسوس ِآن یکی....آن یکی افسوس ِآن یکی .... آن یکی افسوس ِآن یکی...

1- یک قانون مسخره ای اومده اداره ی ما که فقط بعضی ها حق استفاده از اینترنت رو دارند. یعنی از معاونتی که من در آن مشغولم فقط پنج نفر از مجموع سی نفر، یوزر پسورد داشته و می تونن از اینترنت اداره استفاده کنن که یکی از این پنج نفر هم بنده هستم. البته این خیلی جای خوشحالی نداره چون  چپ و راست یکی از این همکاران بالای سرم عَلَم می شن که یه دقیقه بیا این پسوردتو وارد کن فلان کار رو داریم، مسکن مهر ثبت نام کنیم، سابقه ی بیمه را بررسی کنیم، سهام عدالت را چک کنیم، اِل کنیم، بل کنیم، کوفت کنیم، زهر مار کنیم. و من از یه طرف باید توقعاتشون رو توو عالم همکاری برآورده کنم و از یه طرف مواظب باشم جایی سایتی نرن که برای من دردسر بشه. خلاصه که این یوزرپسوردمون این روزها شده شبیه جNده ی محل.....همه می خوان.

2- از بین این نامزدهای ان.تخاباتی، این آقای غ.رضی اصلن توو خواب و رویا هم تصور نمی کرد صلاحیتش احراز بشه. اینجور که شنیدم حتی ستادی هم برای تبلیغات تدارک ندیده بوود. و این شد که حالا وقتی میبینه از لُب لُب خارج شده، توهم به سرش میزنه و میگه من 55 میلیون رای دارم....دیشب آخر شب حوالی 12، اتفاقی زدم کانال پنج دیدم رفته توو یکی از این مسجدهای بالای شهر داره واسه هف هشتا پیر مرد صحبت میکنه. میگفت: "ببینید، این مشکل تورم الان صد ساله که توو این کشور وجود داره. بیاید یا علی بگیم یه بارم شده اینو حلش کنیم ...."

3- کلن توله س سگه افغانی بشاشه به این مملکت...