دیروز عصری خاله اینجا بوود. یک انگشتری خریده بوود از کریمخان به قراره چهار میلیون تومان. کلن پنج گرم بوود اما قیمتش بخاطر سنگ های قیمتی و زینتی که اتفاقن ریده بوود به نما و ظاهر نکره ی انگشتری، به اندازه ی سی گرم طلای هجده عیار بوود ... بعد من که در عقبه ی ذهنی ام، تعویض دکوراسیون خانه ی خاله اینها که آن هم حدود چند ده میلیون آب خورده بوود نیز چرخ می زد، داشتم به این فکر میکردم که همین مبلغ چهار میلیون چقدر می تواند مشکلات و گره های کور را از زندگی ازواج طبقه ی متوسط و رو به پایین باز کند. همین حین صدای گپ و گفت ِ زنانه ی مامان و خاله توجهم را جلب کرد که خاله میگفت هیچ کدام از اینها نه ارضایش می کند و نه ارزشی برایش دارد. میگفت ترجیح میداد با یک مرد با احساس ِبا تفاوت که بشود با هم حرف بزنند، به مهمانی بروند، به یک سفر ساده بروند، زندگی کند، تا این آدمی که از لحاظ مادی کاملن تامینش کرده اما از لحاظ فکری و اخلاقی در یک سیاره ی دیگر سیر می کند. می گفت که ترجیح می داد مثله آن یکی خاله ام، نانِ خالی بزند داخل پیاله ی مملو از عشق و بخورد اما این زندگی بی روح را تجربه نکند. شاید آن یکی خاله ام هم آرزوی زندگی این یکی را داشته باشد. نمی دانم. دنیای عجیبیست. همه افسوس هم را می خورند. این افسوس ِآن یکی...آن یکی افسوس ِآن یکی....آن یکی افسوس ِآن یکی .... آن یکی افسوس ِآن یکی...