دیروز ساعت 5 که از سر کار تعطیل شدم، مستقیم رفتم کارواش و بعد حوالی 7 محمدرضا رو دم ِ درشون سوار کردم و دوتایی با کت و شلوار و کروات همچین مرتب و شیک و پیک رفتیم دنبال محمد حسین زاده که بریم عروسیه خواهر ممدوسین.
توو مسیر ممدرضا با نامزدش تلفنی حرف میزد و شوخی می کرد که ما دوتا تازه دوماد داریم در غیاب نامزدامون می ریم عروسی و فیلان و بهمان. ساعت 8 محمد حسین زاده بلاخره رضایت داد و گالری مبلش رو تعطیل کرد و سه تایی رفتیم عروسی.
عروسی ساده ای بوود و در عین حال زیبا و من کاملن حس و حال داماد رو درک می کردم. میدونم که خواهر ممدوسین با همه موقعیت هایی که داشت اما توقعاتش بسیار اندک بوود و امیدوار شدم به این که امروز دیگه خیلی از بچه های تحصیل کرده می تونن خوشبختی و عشق و محبت رو از تجملات اضافی و رسوم دست و پا گیر تفکیک کنن.
توو مسیر و در خلال مراسم من مدام رسم و رسوم رو از محمدرضا پرس و جو کردم تا کلیت قضیه کامل دستم بیاد. خواهر ممدوسین دیشب رفت خونه بخت. ممدرضا هفته ی پیش نامزد کرد و منم فردا شب همین ساعتها، بله برانم هست. ایشالا همه ی جوونا خوشبخت شن.
همکارم حسین صفری دیروز می گفت توو مسیر زندگی، ازدواج یکی از اوون آخرین قله هاست که بعد از فتحش، آدم به سمت یکنواختی و گاهن سراشیبی میره و این جبر روزگاره. نمی دونم حرفش چقدر درسته اما امیدوارم لذت ِ مزدوج شدن طوری باشه که ارزش یکنواختیش رو داشته باشه...یا حداقل برای من یکی داشته باشه.