(روزنوشت)

و اما

دوست نداشتم این پست رو بنویسم اما بعضی از دوستان با پیغام پستو هاشون مجبورم کردن یه توضیحاتی رو با ادبیاتی که خودم خیلی نمی پسندم ارائه کنم.


1) من وقتی این وبلاگ رو باز کردم، تعدادی از دوستانی که باهاشون آشنا شدم، قبلن در دنیای مجازی با هم ارتباط داشتیم و بعد از آغاز به کار این وبلاگ دعوت کردم که ارتباطمون هدفمند تر و بهتر بشه و بیاد در قالب این وبلاگ و خب تونستم خیلی از این دوستانم رو مجاب کنم به وبلاگ نویسی چون این راه به نظرم دائمی تر بوود و همه توو هر سن و مقطعی می تونن وبلاگ نویس باشن. تعدادی از دوستان هم از دنیای حقیقی با هم آشنا بودیم و خب ارتباط وبلاگی هم برقرار کردیم. بخش زیادی از بچه ها رو هم از طریق همین بلاگستان شناختم یعنی خیلی اتفاقی یا من به وبلاگشون سر زدم و یا اونا اومدن و خوشمون اومد از هم و خوشبختانه تا امروز دوستیمون ادامه داره. بعید می دونم دوستای وبلاگی بخاطر تیپ و قیافه ی من اومده باشن اینجا و موندگار شده باشن و من هم اگه با بچه های اینجا اینقدر راحتم بخاطر این نبوده که عاشق چشم و ابروی کسی باشم. علاقه ی من به شما و علاقه ی احتمالی شما به من، بخاطر شخصیتمون بوده که احتمالن از قلممون متبلور شده و یهو حس کردیم با این آدم و نوشته هاش و حرفای دلیش می تونیم ارتباط برقرار کنیم و به همین سادگی نمک گیره سادگی و صمیمیت ِ هم شدیم. و خوشبختانه تا امروز ادامه دادیم.


2) من یه زمان خیلی بیشتر برای وبلاگ نویسی وقت می گذاشتم اما به تدریج فشار و شرایط زندگیم جوری شد که زمانم محدودتره و نمی تونم مثله قبل خیلی خیلی پر رنگ باشم اما با این وجود باز هم از اکثر بچه های اینجا پر رنگ ترم. همیشه سعی کردم اینجا امواج مثبت بفرستم. سعی کردم اینجا جنسیت مطرح نباشه. بعضی مواقع قلمم خووب چرخیده و پست هایی نوشتم که به نظرم ماندگار بودن. بعضی وقت ها هم معمولی بودم. و گاهی اوقات هم ضعیف. همیشه سعیم بر این بوده که اینجا مرداب نشه و خلاقیت وجود داشته باشه. بله منم می تونستم مثله خیلی از بلاگرها هر سه ماه یه پست خفن چس ناله بنویسم و هی از زمین و زمان گله کنم و شکست عشقی رو تصویر کنم و جلب ترحم کنم. می تونستم بهتر بنویسم. اما هدفم اینه که واقعن وبلاگم برشی از زندگی باشه. به این اعتقاد ندارم که وبلاگ فضای شخصیه منه و میتونم هر چیزی دلم خواست بنویسم. به این اعتقاد ندارم که هر وقت دلم بگیره بیام اینجا خودمو خالی کن. از اونطرف به این فرضیه که بیام اینجا رو تبدیل به یه قهوه خونه یا کافی شاپ کنم که همه بیان اینجا خوش باشن و هی دور همی داشته باشن هم معتقد نیستم. سعی کردم بین این دو مقوله یک بالانسی برقرار کنم. همیشه دوستی و انسانیت برام اولویت بوده نه سر خوشی و جنسیت. بچه های اینجا با اینکه من به ندرت عکسی از خودم می ذارم و بازم به ندرت در دنیای حقیقی باهاشون ملاقات دارم، اما حدود 80 درصد از زندگی من، از کارم، تحصیلاتم، سوابقم، تیپم، قیافم، اخلاقم، خر بازی هام و ... رو می دونن. و به همین خاطره که شاید من یهو توو یه پستی از یه واژه نه چندان مناسب استفاده کنم هم بد ور نمی دارن چون تقریبن می شناسن که من چه مدلی ام. سبک سیاق من جووری بووده که خود بچه ها همین اطلاعاتی رو که گفتم از خودشون به نوعی به من و به بقیه بچه های اینجا دادن. جوری که ما با اینکه خیلیامون فقط یه بار همو دیدیم، اما از خیلی از چیزای هم خبر داریم. و لذا اینجا محلی شده که خیلی از بچه ها با هم جدا از من، دوستی های خووب و پایداری رو بنا گذاشتن و من به این مساله افتخار می کنم.


3) طبیعتن وقتی ارتباط وبلاگی قوی تر میشه، بچه ها دوست دارن از حالت مجازی برای هم خارج شن و به دنیای حقیقی بیان. برای من و شما هم همینطور بووده. من تقریبن همه ی شما رو دیدم و راه هایی برای ارتباط در مواقع ضرور با هم داریم. اما منی که قبلن با خیلی از بچه ها ارتباط خارج از وبلاگ و به صورت خاص، چت داشتم، تقریبن از آذر ماه سال قبل تصمیم گرفتم چت کردن رو برای همیشه تعطیل کنم. و این تصمیمم رو به مرور اجرایی کردم. علتش این بوود که اولن این قضیه وقت گیر بوود، ثانین گاهی موجب سوء تفاهم میشد و تصوراتی شد که من جایی آنلاین بودم و جواب نمی دادم، و همچنین حس کردم اگه بخوام توو زندگیه حقیقی بیام، ممکنه برای خیلی از بچه ها دردسر ساز بشم. خودمم لطمه می دیدیم. چون وابستگی های متقابلی ایجاد میشه و خب مخاطبای من هم اکثرن از دختر خانووم ها هستن. یهو ممکنه یکی چن روز نیاد و من هی بخوام سراغ بگیرم و توو نوشته هام و حتی توو زندگیم اثر بگذاره و لذا دیدم منطقی اینه که پل ارتباطی ما همین بلاگستان باشه. حالا اگه یه زمان موقعیتی برای دیداری فی مابین فراهم بشه، خب اشکال نداره از یه طریقی با هم هماهنگ میشیم و مثله دفعات قبلی، همه همو میبینیم و کلی لذت میبریم. اما در حالت عادی من اینو نه به صلاح خودم می دونم و نه به صلاح شما. با این تصمیمم نه تنها مخاطبای من کمتر نشدن، بلکه بیشتر هم شدن. هر چند ممکنه خیلیا خامووش باشن اما هستن. خوشبختانه دوستان وبلاگی هم با این تصمیم به بهترین شکل ممکن کنار اومدن. این وسط من گاهی ارتباط های محدودی از طریق چت با فاطمه دارم که خووب کمی جنس رابطمون متفاوته. اما همین ارتباط هم خیلی کم هست نمی دونم ماهی یه بار چن بار. خودش میتونه شهادت بده.


4) یادمون باشه نه من برای شما و نه شما برای من، ابزاری برای درد دل و شنیدن غم و غصه ها و راهنمایی در مسیر زندگی نیستیم. البته خیلی خووبه که این کار رو دوستی برای دوست دیگه ای انجام بده. اصلن اینا از اولیات دوستی هست. اما من حس کردم از یه جایی به بعد دیگه نمی تونم برای همه اینقدر صد درصدی باشم و گووش ِ شنوا. لذا خیلی محترمانه در خواست کردم دیگه هرکی می خواد با من ارتباطی داشته باشه بیاد در قالب همین وبلاگ و نوشته ها. اوونم نه با کامنت های خصوصی و گلایه که چرا کم میای، چرا مثله سابق نیستی چرا فلانی چرا بهمانی، مگه ما چیکار کردیم. نکنه با عقاید ما مشکل داری. 

نه. من با عقاید هیچ کس مشکل ندارم. من از هر آدم لیبرالی مذهبی ترم و از هر آدم مذهبی، لیبرال تر. دوستانم از افکار و عقاید مختلف هستند. و هیچ مشکلی با هیچکدومشون ندارم. لذا این تصور اشتباه شماست که هنوز بعد از گذشت چند ماه نمی تونید به تصمیم دوستتون احترام بگذارید و هنوز دچار کج اندیشی هستید و از این رو ممکنه با پیام های خصوصی گاه و بیگاهتون طرف رو بلایی سرش بیارید که مثه همون علیرضای پست قبل هی به سرش بزنه که همرو یهویی بی خیال بشه و بره. 


5) حالا ممکنه یکی به هر دلیلی یه تصمیمی بگیره. به نظرم اونی که میگه من دوستم، باید به این تصمم احترام بذاره نه اینکه هی بیاد بگه تو فلانی بهمانی اینجووری اوونجوری. چرا رفتی چرا فلانی. با اینکه همه ی این توضیحات رو قبلن شنیده. اصلن ممکنه توو این تصمیم، عواملی دخیل باشه که طرف دلش نخواد بیان کنه. 


6) من خودم سعی کردم اینجووری باشم. واسه همینه که اگه مهتاب که روزی چنتا کامنت ازش داشتم و آیدیش تو مسنجر و حتی شماره تلفنش رو هم دارم، حالا که دیگه نیست و هر چند ماه یه بار میاد، به تصمیمش احترام می گذارم هی نمی رم خصوی بذارم. زنگ بزنم. آف بذارم که چرا نیستی من تو رو دوست دارم و می خوام که باشی. نه. من چون دوستش دارم سعی می کنم به تصمیمش احترام بگذارم. همینطور محمد، بلادونا، محمدرضا، الهام، و .... 


امیدوارم با درک شرایط متقابل بتونیم دوستیمون رو به همین شکلی که تا به امروز بووده ادامه بدیم. من حرف خصوصی با کسی ندارم همه بدونن. اگر جایی کسی بیاد حتی با پیام خصوصی حال و احوال منو بپرسه من بصورت عمومی تشکر می کنم و حال و احوالش رو می پرسم. پیام خصوصی فقط برای کار شخصی هست بدونین اینو. اگه کسی شخصن با من کار داره بصورت خصوصی در خدمتم در غیر اینصورت اینکه بیاد گله کنه و حرفی بزنه به نظرم اصلن پذیرفتنی نیست. حتی برای همین پست هم دوست ندارم از این مدل پیام ها به دستم برسه. شما تک تکتون هر باری که به این وبلاگ میاین به من افتخار میدین وخوشحالم می کنید. اگر کامنت هم گذاشتید خوشحال تر میشم و اگر نه که باز هم خیالی نیست. این صلاح رو خودتون تشخیص میدین. بدونین که من آمار آمد و شد به اینجا کامل دستم هست. می دونم کی روزی چن بار اینجا سر میزنه. خودمم اگه باشم حتمن به همتون سر می زنم و خودمو ملزم می دونم به کامنت گذاشتن حتی برای پست هایی شاید گاهی نظر خاصیه هم راجع بهشون نداشته باشم اما بدم میاد که بخوام کلاس الکی بذارم که فلانی اینجوری مینویسه اوون یکی اونجووری مینویسه. نه من میام به همه سر میزنم و با عشق می خونمتون و کامنت میذارم. تک تکتون برید آمار وبلاگاتونو بگیرید. آمار کامنتهای یک سال اخیرتون رو بگیرید و بیاید صادقانه بگید بیشترین کامنت رو از کی داشتین؟ بدون شک تعداد کامنتهای من برای شما از هر مخاطب دیگتون بیشتر بووده شک نکنید. من به این مساله افتخار میکنم و واقعن خدا رو شکر می کنم که اینهمه دوستای خووب و با سواد و خوش فکر رو بهم داده که همگی درک بالایی دارن و امیدوارم با حذف برداشت های اشتباه از همدیگه و کمی ژرف اندیشی، بتونیم سال های سال این دوستی ها رو ادامه بدیم.

مخلص همه ی شما.

(روزنوشت)

چهار سال پیش زمانی که رفتم سره کار، همون روز اول با بچه هایی آشنا شدم که رفاقتمون و همکاریمون تا امروز ادامه داره. این بین یکی از بچه ها که علیرضا نام داشت، به لحاظ سنی تقریبن همسن خودم بوود. به همین خاطر خیلی با هم اُخت بوودیم. علیرضا بچه ی کاشان بوود که اومده بوود تهران کار می کرد و با یه دختره مشهدی نامزد کرده بوود. شخصیتش فوق العاده عجیب و دوست داشتنی بوود و خب مطابق معمول ِ تمام شخصیت هایی که خدا توو مسیر زندگی جلوی روم قرار داده، به شدت خاص بوود. از نحوه ی حرف زدن با ایما و اشاره، تا سکوت های بسیار طولانی و عطسه های به شدت بلند و مدله ازدواج منحصر به فرد و مهریه خانوومش، همه و همه با تمام افراد جامعه فرق داشت. ما دو سال تمام پشت یک میز و تقریبن در فاصله ی یک متری هم می نشستیم و من مدام سر به سرش می گذاشتم و می گفتیم و می خندیدیم. به لحاظ کاری هم کاملن مکمل هم بوودیم. در حقیقت فقط من و علیرضا در بین تمام افراد اداره، کارهای شبیه سازی بلد بودیم و با هم تقریبن تمام پروژه های مهم این مملکت رو کاور می کردیم. علیرضا به شدت مذهبی بوود. نمازهاش پنج وعده ای بوود. مدام از این کتاب های حوزوی می خوند چون باجناقش که در حقیقت دوست صمیمیش و معرف ِ خانومش بوود، طلبه ی جوانی بوود در قم. البته مدل های علیرضا از این حزب الهی ها نبود اما کلن خیلی معتقد بود. فک کنم دو سال پیش یه روزی از روزهای خرداد، تغیر و تحولات مهمی در اداره ی ما صورت گرفت و من به همراه دویست و خورده ای نفر از همکارانم یکهو از یک سازمان به یک سازمان دیگه منتقل شدیم. در حقیقت ما با همون کارها و پروژه های جاری، رفتیم زیر نظر یک سازمان دیگه. توو این تغییر و تحولات، سازمان اولیه، از بین این دویست و خورده ای آدم، می خواست 5 نفر رو حفظ بکنه که یکیشون من بوودم. اما روسا موافقت نکردن و به بهانه ی اینکه ما نیروی فوق لیسانس رو نمیدیم، ما رو ول نکردن و بجاش علیرضا رو که لیسانس بوود فرستادن. علیرضا رفت به یه قسمت از اوون اداره ی اولیه و خب چون خیلی به هم از لحاظ مسافتی نزدیک بودیم (مثلن  صد متر) و از طرفی با هم تعاملات گسترده ی کاری و بین ِ سازمانی داشتیم، هر روز یا میومد سر میزد به ما و یا جلسات کاریه فی مابین داشتیم. علیرصا به اداره تعهد پنج ساله برای کار کردن داشت. به محض اینکه تعهدش تموم شد، ساز جدایی سر داد. خیلی بهش اصرار کردن بمونه اما قبول نکرد و گفت که می خواد بره قم پیش باجناقش. میگفت فعلن می خواد با تدریس و اینا امرار معاش کنه تا سر فرصت یه کار مناسب پیدا بشه. پیشنهاد های وسوسه کننده ی اداره مثله دادن خانه ی سازمانی و یا وام و فلان و بیسار هم فایده ای نداشت. تصمیمش برای رفتن قطعی بوود. از طرفی اونجایی که کار می کرد به شدت بهش وابسته بوودن و به همین خاطر ازش خواستن که یه نفر رو حداقل جای خودش معرفی کنه.

علیرضا یه روز با یه تعداد فرم اومد پیش من و گفت که می خواد بره و لازمه توو محل کارش یکی امورات رو پیش ببره. به من پیشنهاد داد تا به عنوان مشاور ساعتی، با سازمان مطبوعش همکاری کنم. سازمان ما و سازمان اونا هر دو وابسته به یک وزارتخونه هست و من تصورم این بوود که منی که توو یه سازمان از وزارت خونه استخدام و حقوق بگیر هستم، دیگه نمیشه با یه سازمان دیگه ای از همین وزارت خونه به صورت ساعتی کار کنم و یه حقوقم از اینور بگیرم. اما علیرضا توضیح داد که بخاطر حساسیت بالای کار، مجوز های لازم توو این زمینه اخذ شده و این شد که من از پارسال تا همین الان، علاوه بر کار اولم، بصورت پاره وقت و به عنوان مهندس مشاور توو سازمان دوم مشغول به فعالیت هستم.

علیرضا تقریبن یک ماهی بصورت گاه و بیگاه میومد تا منو با همه ی امور آشنا کنه و از اونطرف هم کارای تصویه اش رو تموم کنه. یه روزی شنیدیم که علیرضا رفت قم. رفت یعنی رفت که کلن رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد. از اوون زمان تا به امروز هر چی باهاش تماس میگیریم، هرچی بهش اس ام اس میدیم جوابی نمیاد. نه تنها به من، بلکه به روسا و کسایی که سالها باهاش کار کردن. نه تماسی جواب میده، نه تبریک عید جواب میده. نه هیچی. ما یه سری شک کردیم که ممکنه خطشو عوض کرده باشه اما وقتی با یه خط نا آشنا بهش اس ام اس دادیم، جواب اومد که :"شما؟"... و وقتی خودمونو معرفی کردیم بازم دیگه جوابی نیومد. واقعن تصورش عجیبه. کسی که تا دیروز اینهمه باهم ارتباط داشته باشین، یهو انگار کلن شما رو بی خیال شده و اصلن حتی حاضر نیست اسمتون رو بشنوه.

من قبل از اینم به این مورد بر خورده بودم. و از این قضایا توو بلاگستان هم زیاد پیش میاد که خیلیا یه جوری میرن که دیگه هیچ اسمی ازشون نمونه. نمی دونم چی باید گفت یا چی میشه گفت. فک می کنم بعضیا برای اینکه با تغییر و تحولات خودشون رو وفق بدن نیاز دارن که یهو از همه اونایی که می شناختنشون و به هم وابستگی داشتن، بکنن و برن تا مسیرشون رو پیدا کنن. خوب یا بد رفتار اینجور آدما رو نمی دونم اما همین قدر می تونم بگم که به نظرم باید به نظرشون احترام گذاشت.

پ.ن:

ادامه دارد.

n سوالی (بازی وبلاگی)

یک مروری کردم به پستهای یک ماه اخیر دیدم مجموعن 10 پست نوشتم یعنی هر سه روز یک آپ. که خب اکثرن فضای سردی رو به مخاطب القا می کرد. لذا در راستای خیل در خواست های شما عزیزان (آیکونه جونه عمم) تصمیم گرفتم یک بازی وبلاگی راه بندازم.

حتما همه ی شوما بازی بیست سوالی رو یادتون هست. قراره اینجا نه بیست سوال، بلکه هر چند سوالی که شوما خواستین بپرسین تا ببینیم به شخصیت مورد نظر من می رسید یا نه.

در حقیقت مورد سوال، یک شخصیت هست. یعنی از بین اشیاء و غیره و ذالک انتخاب نشده. سعیم بر اینه که در انتخاب شخصیت، نفری رو مورد سوال قرار بدم که هم برای خیلی از شوما جدید باشه و انگیزه که برید سرچ کنید و در موردش بیشتر بدونید.

لذا از همین لحظه که این پست رو ارسال می کنم، شوما فرصت دارید راجع به این شخصیت سوال بپرسید و منم سعی می کنم مدام سر بزنم و به سوالاتون جواب بدم تا ببینم به شخصیت مورد نظر من که برای خودم خیلی جالب هست، پی میبرید یا نه.

اگر نتیجه ی این بازی خووب باشه، شاید در آینده هم از این دست بازی ها داشته باشیم.

پس بفرماید بپرسید لطفن.


  ادامه مطلب ...