مردی که نمی خوابد (روزنوشت)

در حالی که با تصمیم ناپخته و احمقانه ی اداره، یک هفته ای هست که مجبوریم نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شده و سره کار برویم، همین الان یعنی ساعت یازده و خورده ای ِ شب، صدای درق و دورق طبل و دوهل، بی خوابم کرده. قبلنا خسته که بودم، در هر شرایطی خوابم می برد. بعدن به صدا حساسیت پیدا کردم و الان نور هم باعث بی خوابی ام می شود. با این روند شاید یک روزی آمدم و اینجا برایتان نوشتم که ایهاالناس، دیگر با قرص خواب آور هم نمی توانم شب ها آرام سر به بالین بگذارم

(بلک لیست)

تهران و مشخصن در محله ی ما، به مناسبت ایام محرم، ایستگاه های صلواتی به فاصله ی صد، پنچاه و حتی بعضن بیست متری از هم برپاشده اند و وجه اشتراک همه ی آنها، توزیع گسترده ی چای می باشد. حالا چای هم نه که در استکان، بلکه در این لیوان های یکبار مصرف از این سرطان زاها. از همینا که نمونه ی آزمایش ادرار را داخلش می ریزند. از همینا که عمرن حالاحالاها دمای چای را کم و قابل خوردنش کند. از همینایی که بخوری انگار آب جهنم را خوردی. بعد مردم محله هم یکجورایی انگار قسم حضرت عباس خورده اند که چای بخورند و این می شود که هر وقت و به هر دلیل از جلوی این ایستگاه ها رد می شوند، سواره یا پیاده می آیند و چای می گیرند و یکی در میان فوت می کنند و قورت می کشند. گمانم هرچیز دیگری هم بدهند، مردم می خورند (می نوشند). حالا شما یک بخشی از این گیر دادن به چای پخش کردن و چای خوردن مردم را بگذارید به حساب آبنرمال بودن من...اما خداییش یک مقدارش را هم بگذارید به حساب جوگیر بودن مردم در امر خطیر دادن و خوردن (چای منظورم بوود)...

خط و نشان (روزنوشت)

یکی از مشغولیات روتین من پیرامون این شبکه های اشتماعی، جستجوی نام افرادیست که در یک مخطعی از زمان با آنها دم خور بوده ام. هم کلاسی، هم دانشگاهی، دوست، هم محلی، فامیل، آشنا، غیره و ذالک...هرچند معمولن در این گونه مواقع، نام ها و آدمهای زیادی به ذهنم نمی رسند که بگردم دمبالشان اما همان معدود نفراتی که در ذهنم فلاشر می زنند و نام و شهرتشان را تایپ می کنم، اگر یافت شوند، برایم جذابیت های زیادی به لحاظ تغییرات ظاهری و همچنین پست ها و عکس های به اشتراک گذاشته شده ایجاد می نمایند.


غرض اینکه عکس بالا مربوط به یکی از همین دوستان بازیافته در محیط مجازیست به نام یحیی که لبنانی الاصل بوود و ما آن ته مهای کلاس ریاضی 2 کنار هم می نشستیم. پویان و مرتضی هم مجاور بودند به ما. یحیی کلن و جزئن توو فاز درس و اینا نبود و با یک قماش همفکر خودش که همه اهل میوزیک و این داستانها بوند، می چرخید و درام می نواخت و کنسرت برگزار می کرد در آمفی تاتر دانشکده. و آخر سر هم هر کدام به یکی از این گروه های زیر زمینی و رو زمینی گراییده شدند. یحیی هم رفت آمریکا و اینجور که از عکس هایش بر می آید آنور آب هم به همین جنگولک بازی ها مشغول است.  
البته ناگفته نماند در صفحه ی شخصی این بنده خدا، حدود یکصد عکس شخصی به اشتراک گذاشته شده بوود با کیفیت تر و گویا تر. اما خب از یک آدم تا بنا گووش شرق زده و صرفن تلویزیون ایران را نگاه کرده ایی مثه من که تمام عمرش از شابدولعظیم آنطرف تر نرفته، نمی توان انتظار داشت آمریکا را با اپل و جنرال موتورز و بوئینگ بشناسد و معرفی کند و لذا برای اثبات صدق گفتارش در مورد اینکه عکس فوق الذکر مربوط به ینگ دنیاست، الزامن باید از آن دAف های خسته ی سمت راستی مدد بگیرد ... بگذریم.
خواستم بگویم بعضی جاها، بعضی مکانها بعضی زمانها، آدمهایی که دنیاهایشان یک دنیا با هم فرق دارد، جمع می شوند دور هم و رابطه برقرار می کنند و وابسته می شوند. و بعد وجه اشتراک که تاریخ انقضایش برسد، سربازی که تمام شود، فارغ التحصیلی که رخ دهد، کرکره ی وبلاگی پایین بیاید، همه می روند سی کار خودشان و گور بابای خاطرات مشترک... و ما همین جور روز به روز از هم فاصله می گیریم و دور میشویم. اما این منش و روش یک روزی آدمی را از درون متلاشی میکند. باور ندارید؟! این خط. این نشان...اینم کلاه زر نشان.