«...و پیوسته در خانقاه بسته داشتی، چون مسافر به در خانقاه رسیدی، او در پس در آمدی و گفتی: مسافری یا مقیم؟ اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست، که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم، آن گاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود...»
(تذکره الاولیاء، ذکر ممشاد دینوری)
دیشب خوابتو دیدم حسین.خواب دیدم با مامانت و داداشت...داداش داشتی...اومده بودین خوننون..مامانت دور از جون..بلا به دور..میخواست پیوند کبد انجام بده ..بابام و مامانم داشتن براش توضیح میدادن...هم قد من شده بودی..نمیدونم شایدم من هم قدت شده بودم...هیچی دیگه شام که خوردیم ...بعدم خدا حافظی و تمام..صبح حس خوبی داشتم...