هدرها...سری سوم
































+ از دیروز صبح یه کسالت نه چندان مختصری برام پیش اومد که هنوزم کم و بیش ادامه داره و متاسفانه نتونستم جواب کامنت ها و آف ها رو بدم و از این بابت از دوستانم معذرت می خوام. الانم به زور اومد پای نت که کارهای ناتموم رو تمومش کنم.

+ برای تبریک سال جدید هم اگه تمایل داشتید می تونید فایل صوتی رو حداکثر تا فردا شب به آدرس زیر بفرستید:

gheychee@yahoo.com




پسرانه

 

نمی دانم شما هم برخورد کرده اید با این خانواده هایی که چندین و چند پسر دارند یا نه. اما من چند موردی از این دست را دیده ام. یادم هست سال 79 دوتا از دایی هایم که تهران کار میکردند، خانه ای اجاره کرده بودند که صاحبش 7 پسر داشت. اولی منصور، دومی وحید، سومی سعید، چهارمی و پنجمی را یادم نیست، ششمی که همسن من بوود علی و هفتمی هم امیر حسین نام داشت. پدرشان مرد مظلومی بوود و بازنشسته ارتش. اما مادرشان همچین بگی نگی زبان باز بوود و تا مینشست تعریف و تمجید پسرانش را می کرد.  

خانه شان کوچک و با حال بوود از این مدلهای دو اتاق پایین سه اتاق بالا. یکی از اتاق های پایین با آشپزخانه و حمام نقلی اش دست دایی هایم بوود و آن یکی اتاق برای درس خواندن ِ علی کنکوری و امیر حسین. 

  

  

جالبی ِ قضیه اینجا بوود که در تمام آن یکسالی که دایی هایم آنجا سکونت داشتند، هر وقت هر کدام از این پسرها به خانه می آمدند، با چندتا از دوستانشان بودند. یعنی همیشه بالغ بر 12 یا 13 پسر در خانه بودند. بنده هم که 18 سال داشتم و برای کنکور می خواندم (آیکونه "نمی خواندم") چپ و راست پیش دایی ها تلپ بودم. یعنی تصورش را بکنید یک خانه ای که همه  ساکنین و مستاجرین و مهماناش پسرهای مجرد در بازه های سنی مختلف بودند. 

 خلاصه که نرکده ای بوود. اصلن از سر و روی خانه تستسترون می بارید لا مصب. هر کدام از این پسر ها هم تریپ های خودشان را داشتند. پسر بزرگی لیسانس زبان داشت و مثلن تدریس خصوصی می کرد و خودش را از همه ی برادر ها با وجودتر می دانست و برای بقیه ریاست می کرد. اخلاقش از این چُسی ها بوود و تکه کلامش " ما هفتا داداش"بوود. وحید گمانم تولیدی کار میکرد. پسر خوبی بوود. آن زمان از این کت های تککی سورمه ای مد شده بوود و وحید از آنها تن می کرد و یک گیتار هم همیشه روی کولش بوود. یکیشان سرباز بوود. دیگری آنجور که شنیده بوودم شدیدن سر و گوشش می جنبید و دنبال دخ.تر بازی بوود. یکبار به داخل اتاقشان رفتم . تمام در و دیوار اتاقشان عکس مدل ها و بازیگران زن و اینها بوود. کلن عالمی داشتند. 

صدای موزیکشان از روی ماکس ولووم پایین نمی آمد. با این حال شب های جمعه درو دیوار خانه را سیاه می زند و دعای کمیل می خواندند و بقیه پسرهای کوچه را جمع می کردند. اصلن داستانی بوودند اینها. 

یک بار هم یادم هست منصور و وحید دعوایشان شد. فقط ما صداهایشان را می شنیدیم. منصور می گفت  من تو را درست می کنم. وحید هم عربده میزد تو به فلان جای خواهرت میخندی...این می گفت خواهرت را امشب فلان می کنم، آن می گفت خواهرت را جلوی چشمت بیسار می کنم.  

......... 

من حیث المجموع بچه های بدی نبودند اما واقعن روح زنانگی در خانه شان گم شده بوود و همه شان هم مجرد. انگار همه چیز در آنجا زمخت و خشن به نظر می آمد. فاقد از هرگونه ظرافت و لطافت. 

یادم هست آن اواخر قبل از اینکه دایی اینا آنجا را ترک کنند، وحید نامزد کرد. نامزدش را دیده بودم. یک دختر ظریف و کوچولو. باور کردنش سخت بوود اما هم وحید و هم شش تا داداشش دخترک را می پرستیدند و روی سر و دستشان نگه می داشتند. 

برایم جالب بوود. چطور یک دختر توانسته بوود اینهمه اینها را به خود جذب کند. واقعن آیا وجود یک حس زنانگی اینقدر می تواند در زندگی اینگونه خانواده ها اثر گذار باشد؟ 

اینجور که شنیدم در حال حاضر شش تا از آن پسرها ازدواج کرده اند. نمی دانم حال و روزشان این روزها چگونه است اما هرچه هست مطمئنم دیگر از آن دنیای مردانه ی صِرف، هیچ خبری نیست که نیست............