روز ورزش

پرده اول:
کلاس دوم ابتدایی بودم...مدرسه من و خواهرم چسبیده به هم بوود...یادمه اوون زمان یک روزی به عنوان روز ورزش مطرح بوود...تاریخ دقیقش رو یادم نیست ولی اگر اشتباه نکنم توو پاییز بوود...من به تقلید از خواهرم اوون روز با شلوار گرمکن رفتم مدرسه... روز ورزش توو مدارس اینجوری بوود که همه اوون روز با گرمکن میومدن و از ساعت 8 تا 9صبح، ورزش همگانی توو حیاط مدرسه دایر بوود و صدای شهریاری با اوون خنده های معروفش که از رادیو مردم رو به ورزش کردن تشویق میکرد، از بلندگوی مدرسه پخش میشد...صدای هلهله و شادی از مدرسه خواهرم کاملن به گوش می رسید....اما مدرسه ما یک تدارک جالب دیده بوود. وقتی صبح وارد مدرسه شدیم، از همون سر صف، دسته بندیمون کردن ... چند تا اتوبوس دو طبقه اومد و همه بچه ها سوار شدن... من و مهران هم که خوراکمون اتوبوس دو طبقه بوود رفتیم درست بالا سر راننده نشستیم و کلی توو خیالاتمون تصور کردیم که ما داریم رانندگی می کنیم...خلاصه ما رو بردن پارک لاله...دانش آموزها از مدارس مختلف تهران اونجا جمع شده بودن...توو همون میدون اصلیه پارک کنار اوون فواره ها...همه به صورت هماهنگ ورزش کردیم ...خیلی خوش گذشت...بعد یک سری مسابقه کشتی انجام شد.از مدرسه ما من داوطلب شدم و از یکی دیگه از مدارس هم یکی از دانش آموزهای کلاس پنجمی...قرار شد کشتی بگیریم .... با این که اوون از من بزرگتر بوود، اما من سریع یک پاش رو گرفتم و با یک جفت پا، کوبیدمش زمین...همه بچه ها تشویقم کردن...نمیدونید چه حالی داشت...بچه ها بغلم کرده بودن هی تشویق میکردن... کلی اوون روز به من خوش گذشت...آخر سر هم به هممون یکی یه ساندویج کالباس دادن به عنوان میان وعده و آوردنمون مدرسه...البته موقع برگشت تعداد اتوبوس ها کم بوود و یک چند نفری که منم جزوشون بودم، جا موندیم و ما رو با یک وانت آوردن مدرسه...بابای مدرسه ما رو بغل میکرد و عین گونی برنج، بار وانت میکرد...منم عاشق عقب وانت بودم و کلی حال کردیم توو مسیر...به مدرسه هم که رسیدیم دیگه ساعت 12 بوود و تعطیلمون کردن...خلاصه که اوون روز رو هیچ وقت از یادم نمیره...یکی از بهترین خاطراتم بوود.

پرده دوم:
کلاس دوم ابتدایی بودم...مدرسه من و خواهرم چسبیده به هم بوود...یادمه اوون زمان یک روزی به عنوان روز ورزش مطرح بوود...تاریخ دقیقش رو یادم نیست ولی اگر اشتباه نکنم توو پاییز بوود...من به تقلید از خواهرم اوون روز با شلوار گرمکن رفتم مدرسه... روز ورزش توو مدارس اینجوری بوود که همه اوون روز با گرمکن میومدن و از ساعت 8 تا 9صبح، ورزش همگانی توو حیاط مدرسه دایر بوود و صدای شهریاری با اوون خنده های معروفش که از رادیو مردم رو به ورزش کردن تشویق میکرد، از بلندگوی مدرسه پخش میشد...صدای هلهله و شادی از مدرسه خواهرم کاملن به گوش می رسید....اما مدرسه ما هیچ خبری نبود واصلا کسی مناسبته اوون روز رو نمیدونست. همین که من وارد مدرسه شدم و ناظم منو با اوون گرمکن دید، یکی خوابوند زیر گوشم که برق از سه فازم پرید و کلی بد و بیراه گفت که غلط کردی با این لباس اومدی مدرسه...می خواست بیرونم کنه که با گریه و التماس های من، بی خیال شد...سر کلاس که بودم، صدای شادی و هلهله مدرسه دخترونه رو کاملن میشنیدم.... بچه ها و همکلاسی ها هم اوون روز کلی مسخرم کردن که با بیجامه اومده مدرسه و عقلش کمه و از این حرفا...خلاصه که اوون روز رو هیچ وقت از یادم نمیره...یکی از بدترین خاطراتم بوود.

پشت پرده:
منی که یک چک محکم از ناظم خورده بودم و کلی از طرفه بچه ها مسخره شده بودم، برای اینکه جلو خواهرم کم نیارم، وقتی رسیدم خونه، همه اوون دروغهای پرده اول رو سر هم کردم و تحویل خونواده دادم...و اینقدر استادانه گفتم که اصلا به ذهنشون نرسید همش دروغه ... 
این قضیه رو سال ها به عنوان یک راز با خودم نگه داشتم ... فک کنم دیپلم گرفته بودم که رازم رو فاش کردم و گفتم که اوون حرفا همش دروغ بوود...جالبه که همه اعضای خونواده هم، کاملن اوون دروغ منو یادشون بوود و با جزئیات میدونستن من دارم راجع به چی حرف میزنم...
الان که نگاه میکنم میبینم که چقدر اوون پرده اول میتونست راحت اتفاق بیافته و اصلا آرزوی غیر ممکنی نبود...ولی از ما دریغ شد ... مثه خیلی چیزای دیگه...

بعد از سال ها که دیدمشون، هنوز هم همون شوخی ها و شیطنت ها باهاشوون بوود...هنوزم لباشون خندون بوود....بعد از کلی سر به سر گذاشتن و هر و کر کردن ها و سرخوشی ها، بچه ها راجع به خودشون حرف زدن .... هر کدومشون توو این مدت داستان ها و ماجراها داشتن....قصه های زندگیشون پرفراز و نشیب بوود....بعضیا بعد از دانشگاه رفتن سربازی.....بعضیا رفتن سر کار... بعضیا چند تا شغل عوض کرده بودن.....بعضیا ازدواج کرده بودن...و بعضیا....
اما احساس میکنم در اوج هیجان، در اوج سرخوشی، در اوج لذته با هم بودن، هیچ کدوم از ته دل شاد نبودن...از ته دل میخندیدن ولی خنده از ته دل همیشه از رضایت و شادی نیست... بچه هایی که هر کدومشون زمانی کلی آرزوهای بزرگ توو سر داشتن، هیچ کدوم به ایده آل هاشون نرسیده بودن... مدل لباس ها، مدل موها، مدل حرف ها همه نشان از یک افسردگی پنهان داشت توو این نسل... این که میگن بچه های دهه 60 خیلی سختی کشیدن واقعیته....نسل عجیبی بودیم....نسلی که دیگه همه چی براش تموم شده ... نسلی که هیچ وقت دیده نشد......نسلی که تمام بضاعت کوچیکشون رو برای مبارزه با دشواری های بزرگ زندگی خرج کردند.....نسلی پر از دغدغه و پر از اضطراب....و نسلی که کم کم داره جاش رو به نسل های بعدی میده و چیزی نموده که وارد دوره میانسالی بشه....نسلی که هنوز هم نا امید نیست و مبارزه میکنه....نسلی که شاید بزودی فقط بشه ردش رو توو آلبوم خاطرات جستجو کرد
خداحافظ نسل سوخته.......... 
تهران-پارک ملت-زمستان 1390

خیابان آرام ..... دل های نا آرام ...... قیچی های بی فرجام

اول نوشت: اسپیکرها روشن - در صورت قطعی موزیک، دکمه play را در پایین وبلاگ کلیک نمایید.

-------------------------------------

یادم هست سال ها پیش شاید در حدود 20 سال قبل که ما کودکی بیش نبودیم، تنها تفریح و سرگرمی قابل توجهمان، یک تلویزیون سیاه سفید گلداستار بوود که شبکه 1 را روی کانال 7 و شبکه 2 را روی کانال 9 نشان می داد ..... و روی همین دو شبکه هم حسابی در خانواده چهار نفریمان اختلاف نظر بوود.... من و خواهرم خودمان را میکشتیم برای برنامه کودک و قیافه عصا قورت داده خانم خامنه و رضایی ... و حتی مقنعه شان که در درازی دست کمی از چادر هم نداشت، ذره ای از جذابیت آن جعبه جادیی کم نمی کرد... گرچه بیشتر برنامه ها از کمترین کیفیت برخوردار بوود و مسائل بعد از جنگ بر اکثر شئون زندگی مردم اثر گذاشته بوود، با این حال تماشای تلویزیون عجیب میچسبید و مهمترین وسیله برای پرورش افکار و تخیلات مان محسوب میشد.



یادم هست در اعیاد و جشن ها معمولا گزیده ای از آثار کمدی کلاسیک  را پخش میکردند.

یکی از این فیلمها، "خیابان آرام" اثر ماندگار چارلی چاپلین بوود که به گمانم همه دیده باشند.



داستان از این قرار بوود که چارلی که نقش ولگرد کوچک را داشت، جویای کار بوود و با مراجعه به اداره پلیس، استخدام شد و از اینجای فیلم به بعد در نقش یک پلیس با همان یونیفورم های دیدنی و یک سوت و کلاه، ظاهر می شود..... اما از قضا، محل خدمت چارلی، خیابانی تعیین میشود که به خیابان آرام معروف بوود و برخلاف اسمش، مملو بوود از آدمهای خلاف کار که هر پلیسی را زنده زنده قورت میدادند و همه با هم کتک کاری میکردند..... در بین این اراذل، یکی، از همه گردن کلفت تر بوود و بقیه از او حساب می بردند. به طوری که وقتی این آدم وارد خیابان میشد، همه پا به فرار میگذاشتند.



چارلی در بدو ورودش به این خیابان، با این آدم غول پیکر مواجه میشود.... و در حالی که حسابی ترسیده بوود سعی در خونسرد جلوه دادن خودش میکرد .... چند بار هم خیلی ناگهانی با باتومش به سر آن مرد تنومند کوبید که انگار هیچ اثری نداشت..... مرد اوباش برای اینکه به چاپلین قدرتش را نشان بدهد، یک چراغ گاز را که در کنار پیاده رو بوود از کمر خم می کند تا زور بازویش را به رخ چارلی فسقلی بکشد .... اما چارلی در یک اقدام منحصر به فرد روی کول آن مرد میپرد و سرش را به داخل چراغ گاز برده و شیر گاز را باز میکند و آن گنده بک را بی هوش میکند و موجبات دستگیری و زندانی شدنش را فراهم میسازد .....



 همین حرکت باعث می شود که تمام اراذل متحیر شده و حالا همه حتی از سایه چاپلین هم میترسیدند.



یکی از خلافکارها که حالا حسابی از چارلی می ترسید، برای انتقام گیری، نامزد (و یا جی اف) چارلی را که یک دختر خوش چهره و نازک اندام بوود، میدزدید که سرانجام در آخر فیلم، چارلی این دختر را از دست خلاف کارها آزاد میکرد.

اما آن صحنه دزدیده شدن دختر را دقیق یادم هست..... مرد خلافکار با موها و ریش بلند و قیافه ای مخوف، می آمد و دخترک را بغل میکرد و روی کولش می انداخت و فرار میکرد..... 

این صحنه را خیلی دوست داشتم و همیشه تمام فیلم را برای همین صحنه میدیدم.... هرچند آن زمان که یک کودک هفت هشت ساله بودم، خیلی فرق بین کدو تنبل و خیار سالادی را نمی دانستم، ... اما نمی دانم چه حسی بوود که از این صحنه خوشم میآمد و در آغوش کشیدن یک موجود لطیف تا به این حد برایم جذاب بوود....مخصوصا در فضای رادیکالی آن دوران که هیچ فیلم یا تصویری را نمیشد خارج از قاب تلویزیون یافت، همین یک صحنه بسیار ساده، شده بوود منشا بسیاری از تخیلات و کنجکاوی های جنسیم ...... خلاصه این که همیشه تمام فیلم را در مناسبت های مختلف میدیدم به عشق همین یک صحنه.

اما بعد از چند سال و تقریبا از زمان روی کار آمدن لا R یجانی این صحنه حذف شد و نمیدانم قیچیه کدام نامردی، این صحنه فیلم را برید .... از آن به بعد هر بار این فیلم را دیدم، دیگر خبری از آن صحنه 30 ثانیه ای نبود ..... یعنی به همین سادگی، یکی از خاطرات کودکیم قیچی شد.... شاید خنده دار باشد ولی حتی همین الان هم بعد از گذشت این همه سال و بعد از دیدن انبوهی از صحنه های مشابه و شاید هم بدتر، من همیشه موقع پخش این فیلم، منتظرم ..... و امید دارم به این که شاید این بار، آن صحنه که تمام برداشت ها و تخیلات یک کودک باز مانده از دوران جنگ که اولین تجارب ش را در زمینه شناخت جنس مخالف داشت کسب میکرد، پخش شود ..... اما افسوس ..................

نمی دانم چه بگویم و چه باید گفت.... شاید باید ناسزا بدهم به باعث و بانی این اتفاقات...

شایدم باید تشکر و قدردانی فراوان کنم از این عزیزان قیچی بدست که در طول این همه سال، هیچ وقت دست از تلاش و کوشش نکشیدند ..... و  اگر همان صحنه را از فیلم حذف نمیکردند، معلوم نبود من و شما امروز تا چه اندازه منحرف شده بودیم !!!!!!!!!


+++ دانلود آهنگ