عزیز ِدلم...من از همان کودکی در انتظار تو بودم...در انتظار دیدن روی ماهت...مادرم از تو تعریف ها میکرد، قصه ها میگفت، لالایی ها میخواند.
من به عشق تو رشد کردم و به تو رسیدم و همانگونه که انتظار داشتم، در انتظارم بودی با روی باز.
اما دریغ و افسوس که غم ِتنهایی و دلتنگی هایم آتشی بوود که بر جان تو افتاد و تو را سوزاند و خاکسترت را بر گیسوانم نشاند.
جوانی ِ عزیزم...جوانی ِ از دست رفته ام..مرا ببخش که تباهت کردم...مرا ببخش که سوار بر قطار ناگزیر عمر شدم و از پشت شیشه، آتش گرفتنت را نگاه کردم و ایستگاهت را ترک کردم.
اما هرچه از تو دورتر میشوم، آن روی باز و آن لبخند ِ معصومانه ات، بیشتر در گنجینه ی خاطراتم جاودانه می شود.