آخرین لحظات برای یکی از همین مهندسین...

در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاصره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی  براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیکنم برگردم .

...مهدی با احمد کاظمی تماس میگیرد 

 

مهدی: می آیی؟ 

احمد: با سر

- زودتر                                        

 

احمد کاظمی خود را به ساحل دجله می رساند و میبیند همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس میگیرد.

 

- چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودشان حرف زد و گفت: 

- اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم. 

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. احمد اصرار کرد به قرار گاه و آنها هم گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش. 

نشد نتوانست. وسیله نبود. آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره ایی جز اصرار به مهدی برایش نماند.

 

- تو رو خدا، تو رو به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف

- پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم.

- این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل... 

- اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند.
فاصله شان هفتصد متری می شد.راهی نبود. آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت احمد برود برسد به مهدی و مهدی مرتب می گفت:"پاشو بیا ،احمد"!

صدایش مثل همیشه نبود . زخمی شده بوود .حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم به گوش می رسید. احمد بارها التماس کرد. بارها تماس گرفت. تا اینکه مهدی دیگر جواب نداد. بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت: "آقا مهدی نمی خواهد، یعنی نمیتواند حرف بزند..."

ارتباط قطع شد. احمد تماس گرفت، باز هم وباز هم، و دیگر نشد... 

 

 

 

ماجرای کدو قلقله زن و خاله پیرزن و گرگ ناقلا...


آهای خاله پیرزن کجا میری؟

تو رو خدا منو نخور...دارم میرم به مهمونی...دیدن نوه عزیزم...بذار من برم...غذا بخورم میوه بخورم چاق بشم چله بشم...بعد میام تو منو بخور.


ای بابا خاله پیرزن...این حقه ها دیگه قدیمی شده...می خوای بازم بری توو کدو قلقله زن مارو بپیچونی؟... نه دیگه حنات پیش ما رنگ نداره...یا راستشو میگی کجا میخوای بری...یا این که همینجا یه لقمه ی چپت میکنم.

خیلی خب حالا که اصرار میکنی میگم...عزیزم دارم میرم آماده بشم که توو دور دوم ان تخ ابات تهران شرکت کنم...


چه جالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب....پس صب کن منم شناسنامم رو وردارم بیام.

عجله کن...زود باش...راستی وضو هم یادت نره!!!!!!


باشه ... راستی خاله پیرزن حالا به کی رای بدیم؟؟؟

ای بابا معلومه دیگه...مگه اس ام اس برات نیومده؟...به این یارو پسره که جوان متدین و متین و نخبه و ذخیره انقلاب هست دیگه...اسمش مهرداد هس..فامیلشم نمیگم ریا نشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


معاون کلانتر...

معاون خواهش میکنم....ما رو دستگیر نکن...قول میدیم دیگه تخم مرغ ندزدیم....

وروجک های ناقلا...فک کردین میتونید از دست قانون در برید....حیف که الان کار دارم وگرنه جفتتون رو دستگیر میکردم


معاون چیکار داری؟....نکنه میخوای بری برنامه بعدی رو ببینی؟؟؟

نه..می خوام برم توو بازیه وبلاگیه چشمها شرکت کنم...


واقعا؟...چه جالب...ما هم میتونیم شرکت کنیم؟؟؟

آره چرا که نه...من دارم میرم...شما هم اگه دلتون خواست به اینجا مراجعه کنید....



پ.ن:

بازی وبلاگیه چشمها .........به زودی در همین مکان.....