تنهایی و دیگر هیچ...

ازدواج از اون شترهایی هست که اصولا جلوی در همه یکروزی می خوابه و رد خور هم نداره . فقط باید دقت کنی که شتر اشتباهی نیاد رو خودت بخوابه. حالا هر کی بسته به شرایطی که داره در امدن این شتر تاخیر می اندازه اما گریزی از اون نیست. 

امشب سر سفره افطار بعد این که حسابی کوکو سبزی و گوجه تازه زدیم به بدن و داشتیم حال می کردیم، یهو مامان جفت پا اومد تو حالمون و گفت فلانی که هی میگفتم بگیریمش برات، شوهر کرد. ... منم سریع گفتم خوب مبارکه خوش بخت بشن (لازم به ذکر که این فلانی رو من نه دیدم و نه میشناسم فقط خونواده هی اصرار داشتن که خیلی مورد خوبیه که خوب منم چون موقعیت ازدواج نداشتم زیر بار نرفتم) خلاصه مامان حرفاشو ادامه داد راجع به طرف و همسر محترمش و این که از دست دادی و این خزعبلات.... منم با این که خیلی برام اهمیت نداشت مجبوری گوش کردم.

ولی یه واقعیت رو نمی تونم نادیده بگیرم. هر وقت کسی دورو برم ازدواج می کنه، یه جور احساس تنهایی می کنم بی تعارف. 

نگاه ها و نیش و کنایه های اطرافیان هم که به همه چیزه آدم کار دارن، مزید بر علت می شه که بیشتر بری تو لاک خودت.

به همین سادگی و به همین خوشمزگی، من امشب احساس کردم تنها تر شدم حتی به اندازه یک نفر .......