هشیاری بیار... اینجا کســـی هشیار نیست....

سر شب که بد عادت، پیک عرق سگی رو سنگین بری بالا.... با کله ای عین دیگ آب جوش و یکی در میون دود کردن سیگار و آروغ هفت ریشتری... تا خود خروس خون تلوتلو می خوری دنبال راه خونه و تازه دوزاریه کجت صاف میشه و جا میافته... افسارت رو میدی دست زمونه و یادت به قطار افسار گسیخته آندره کونچولوفسکی میافته که چطور زنجیر پاره کرده بود و یه عشق کشککی جم و جورش کرد که همش چرت و حرف مفت و چیز شعره...چون هیشکی نتونسته جولو قضادرش رو بگیره و خودشم اسم درموندگیشو گذاشته حکمت...حکمت میگی و یاد خود الاغ و نکبتت میافتی و کارهای نکرده و تل انبار شده و شیره هایی که مالیدی سر خودت... نکبت میگی و عفت خانومه میدون خراسون میاد جلو چشت که اسمش و کارش محال الجمعه... محال همون اصله حاله که با صدای مکس ولووم ضبط پشت چراغ قرمز، پوزخند میزنی به دختر فال فروش با دست های منجمد و ترک خورده... ترک میگی و یادت به ترکیدن میافته که اگه ناخوداگاه باشه، میشی لق لقه ی دهن آقای مافنگیتون خانوم و سگ سوته های ولگرد و پاچه گیرش 

و اگر نه، میشی فدای اسب حضرت عباس..........